nots:)

وبلاگ اصلی من به آدرس:danielnots.blogspot.com

nots:)

وبلاگ اصلی من به آدرس:danielnots.blogspot.com

lgbtqai&atheist&marxist femenist&blogger&poet&social activitist&law student
پیج های من در صفحات مجازی:
danielnots.blogspot.com:سایت شخصی من


facebook.com/danielparsadani

facebook.com/danieldlsm

instagram.com/danieldlsm

instagram.com/lgbtqai_plus_pride

telegram.me/farhangsazijeni

instagram.com/farhangsazijeni

facebook.com/farhangsazijensi

line id:dlsm9

instagram.com/socialistalternative

telegram.me/socialistL

tweet: @danieldlsm

tweet: @zhaninparsa

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۵ فروردين ۹۶، ۲۰:۲۴ - سیّد محمّد جعاوله
    جالب بود.
  • ۲۵ بهمن ۹۵، ۱۱:۱۵ - سیّد محمّد جعاوله
    خوب بود
نویسندگان

داستان کوتاه قصه عشق

سه شنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۰۷ ق.ظ

#داستان_کوتاه


سلام سانیای عزیزم 

امیدوارم حالت  عالی و از همیشه بهتر باشد.

در آخرین نامه ای که به دستم رسید از عشق پرسیده بودی.و خواستی تاکمی برایت از عشق بگویم.

تصمیم گرفتم داستان دختر ی را برایت تعریف کنم.دختری چهل ساله  که تنها در آپارتمانی کوچک زندگی میکند.درست حدس زدی آن دختر خود من هستم .

میدانی سانیا؟امشب اینجا باز هم باران زد و من دلم نیامد از تماشایش محروم شوم.قوه داغی درست کردم و به تراس سرپوشیده رفتم و روی صندلی مشکی رنگ ظریفی که همیشه انجاست نشستم و غرق در قطرات باران و انعکاس نور در آنها شدم.

یاد سالهای دبیرستانم افتادم.دوم دبیرستان بودم که با سهند اشنا شدم.او چهارم دبیرستان بود.پسری  لاغر با قد تقریبا بلند و موهای در هم و بلندش که همیشه برایش مشکل ساز میشد.ریش های صورتش کامل درنیامده بود و تقریبا همیشه بصورت ته ریش به قولی یکی بود یکی نبود نگهشان میداشت .غرور نوجوانیش را هم با چند جوش کوچک روی صورتش همراه داشت.صدایش هم یک نوع خاص بود.کمی بم میزد اما نه کاملا اما طوری بود که حداقل نسبت به افراد اطراف من متمایزش میکرد.اما از همه مهم تر چشم هایش بود.چشم هایی قاطع و پرغرور و در عین حال احساس میکردم دارای روحی سرشاراز احساس

باران آن شب مرا برد به آن سالها.ان سالهایی که هرگز فراموششان نکردم...

من و سهند از همان آغاز میدانستیم که وضعیت عشقمان چگونه است؟چون خانواده هایمان هرگز قبول نمیکردند براب همین سهند آن سال از کلاس های کنکوری انصراف داد و با اصرار رفت در شرکت دوست پدرش تا بعنوان کمک حسابدار کار کند.از ساعت یک سرکار بود تا ساعت هشت و گاهی نه شب.

من اما ان سال المپیاد داشتم و مجبور بودم تا ساعت شش و گاها هفت شب در مدرسه بمانم .اما وقتی کلاس هایم تمام میشد با سرعت سمت خانه میرفتم و  حتی بدون اینکه لباسم را عوض کنم چیزی آماده میکردم تا برای سهند ببرم.

گاهی کیک اسفنجی درست میکردم ،گاهی بشقاب سبزیجات ،ذرت،چیپس ژله و هرچه میتوانستم در ان زمان کوتاه درست کنم.و به بهانه کتاب خانه با سرعت عصرانه ای که درست کرده بودم را در ظرفی میگذاشتم و میرفتم تا سر ساعت هشت درشرکت باشم که وقتی کار سهند تمام شد باهم باشیم.

میدانی حداقل برای من پسرهایی که از سر کار با قیافه ای عبوس و خسته می آیند بسیار مظلوم و دوست داشتنی هستند.همیشه وقتی میرسیدم گونه هایم سرخ میشد و تا سهند را میدیدم جلوی در شرکت ،اولین کاری که میکرد گونه هایم را میبوسید و در آغوش هم بودیم...

معمولا به  پارک میرفتیم تا عصرانه اش را بدهم.بیچاره هیچ چیز نمیخورد تا من بیایم.اکثر اوقات هم انقدر گرسنه بود که فراموش میکرد به من هم بدهد.یادم می آید اولین باری که کیک خامه ای درست کرده بودم خامه را با انگشتم به پیشانی اش زدم  و...چقدر خندیدیم...بعد از اینکه ِغذا میخوردیم معمولا روی چمن های پارک(اگر خیس نبود)دراز میکشیدیم و به آینده فکر میکردیم.به اینکه باهم باشیم و سهند بتواند مستقل بشود و باهم زندگی کنیم برای همیشه...

کار هرشبمان بود که تا نیمه های شب تمام خیابان هارا زیر پا بگذاریم و  گاها از بستی فروشی  بزرگ روبروی پارک بستنی بخریم.طبق معمول من بستنی شکلاتی تلخ و سهند وانیلی میگرفت و البته ازمال من هم میخورد و اذیتم میکرد...

شبهایی که باران میزد چون من سرمایی بودم پالتوی قهوه ای رنگش را در می آورد و روی شانه هایم می انداخت.گاهی هم در همان خیابان هایی که از ساعت ده به بعد خلوت بودند انقدر محکم بغلم میکرد که گویی میخواند مرا بدزدند و در گوشم ارام میگفت هیچ وقت از دستت نمیدهم...هیچ وقت...

شده بود کار هرشبمان که تمام کوچه ها و خیابان ها و کافه هارا وجب به وجب با تمام وجودمان قدم بزنیم...انقدر که بعداز آن سال هم هروقت به بستنی فروشی میرفتم من را میشناخت و احوال دوستم را میپرسید.

ان سالها هردومان بچه بودیم.خیلی بچه اما خیلی بزرگ تراز سنمان میفهمیدیم و تلاش میکردیم باهم باشیم...چند سال از ان عشق گذشت...عشقی که بعد از یکسال با مهاجرت خانواده سهند در همان شهر بیچاره که حالا پر بود از خاطراتی بغض کرده،خاک شد...

بعد از سهند هر چهار پنج سال میشد از کسی خوشم بیاید و جالبیش آنجا بود که حالا که نگاه میکنم هرکدام از انها از جهتی شبیه سهند بودند...قد بلند،لاغر،ته ریشی که هنوز کامل نشده بود و از همه مهم تر همه شان چشم هایی قاطع و پر احساس و پر غرور داشتند مثل سهند...

و تا امروز که من چهل ساله ام هنوز هم گاهی شبها سهند از پشت تمام این سالها دوباره می اید و مرا در آغوش خودش به خیابان ها و کوچه های محله قدیممان میبرد...

بگذار با قطعه ای از شاملو داستانم را تمام کنم:

گمان نبر که عشق بی حاصلیست

زیرا که عشق خود فرداست 

خود همه چیز است...


امیدوارم جواب پرسشت را گرفته باشی سانیای دوست داشتنی جوانم.

همیشه شاد باش.

دوست همیشگی و کمی پیرت،سارا.


#ژانین 

@dialecticall

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی