nots:)

وبلاگ اصلی من به آدرس:danielnots.blogspot.com

nots:)

وبلاگ اصلی من به آدرس:danielnots.blogspot.com

lgbtqai&atheist&marxist femenist&blogger&poet&social activitist&law student
پیج های من در صفحات مجازی:
danielnots.blogspot.com:سایت شخصی من


facebook.com/danielparsadani

facebook.com/danieldlsm

instagram.com/danieldlsm

instagram.com/lgbtqai_plus_pride

telegram.me/farhangsazijeni

instagram.com/farhangsazijeni

facebook.com/farhangsazijensi

line id:dlsm9

instagram.com/socialistalternative

telegram.me/socialistL

tweet: @danieldlsm

tweet: @zhaninparsa

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۵ فروردين ۹۶، ۲۰:۲۴ - سیّد محمّد جعاوله
    جالب بود.
  • ۲۵ بهمن ۹۵، ۱۱:۱۵ - سیّد محمّد جعاوله
    خوب بود
نویسندگان

۴۰ مطلب توسط «daniel dlsm» ثبت شده است

میدانم 

یک شب در میان سکوت وحشی که وجود مرا می مکد

تو از میان مه آلود  ترین لحظات 

می آیی...

میدانم گل سرخی به دست داری و مرا به عطرش میهمان میکنی

میدانم لب هایت خشک اند

و لب هایت را به لبهایم هدیه میدهی

آه...

عشق من بگو؟

چرا شب انقدر سیاه است؟

چرا بغض قلبم دارد میترکد از حسرت چشمت؟

چرا ستاره ای از آن دل خسته من نیست؟

اری من دلتنگم

من دلتنگ دلم هستم 

من دلتنگ دل رسوای بیچاره ای هستم که اشک دخترکی شبها ابش میداد

من دلتنگ شعری هستم که دیر وقتی از قلب پاکی سرازیر میشد

آه...

براستی این شب تا به کی ادامه دارد؟


#ژانین 


@dialecticall

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۰۵
daniel dlsm

شقایق بیچاره

شقایق تنها

آه شقایقم عاشق بود

گونه هایش سرخ 

برگ هایش خیس 

اه شقایقم شبها میگرید

قلب من اتش 

قلب من سرد است 

اه قلب من خودکشی کرد دیشب

جاده ی نمناک 

جاده خاطره های خیس

آه جاده اوار میشود از درد

اسمان بیچاره 

آسمان تنها

آسمان بغض کرده بود دیشب

ای همه پوچی 

ای همه سیاه

آه ای شقایق گریانم

آه...


#ژانین 


@dialecticall

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۴۹
daniel dlsm
سالروز مرگ فروغ عزیز است و لازم است یادی از ان عزیز بکنیم

فروغ فرخزاد زنی شاعر بود که معمولا اورا با زنانگی اش در شعر میشناسند.
اما من قصد دارم با نگاهی تازه به پیشواز فروغ بروم.
علت شهرت فروغ بنظر من نه زن بودن بلکه زن نبودنش بود.فروغ مانند سایر زن ها و شعرای زن میتوانست در حاشیه زندگی روزمره بایستد و شعری به شیوه ی قدما بگوید و دست اخر ازدواج کند و تمام!
اما تفاوت فروغ همینجاست.فروغ زن نبود فروغ زن بودن را زیر پا گذاشت و اولین زن شاعر ایرانی بود که به خود جرئت داد همچون سایر مرد ها عشق را تجربه کند!همچون سایر شعرا به گسستن بیفتد.به مفاهیم عمیقی بپردازد که تا ان روز تنها رنگ مردانه داشتند!

فروغ این گسیختن از سطح جامعه و فرار از قید و بند هارا با اولین اشعار خود نشان میدهد انجا که میگوید:

گنه کردم گناهی پر ز لذت...

همانطور که میبینید این شعر و اشعار دیگر دو دفتر اول شعر فروغ(اسیر و دیوار)نشان دهنده جملاتی تازه از زبان یک زن است.تا بحال نشدنی بود که یک زن از گناه و همبستر شدن با  فرد دیگر بگوید.فروغ اولین زن شاعری بود که به این صراحت خود را وارد دنیای تا آن روز مردانه میکرد و به خود جرئت خروج از نقش های جنسیتی داد.این را میتوان در زندگی خصوصی فروغ هم مشاهده کرد.مثلا انجا که از سفرهای خارجی اش به فرانسه و ایتالیا و سایر کشورهای اروپایی که همه در دوران تجرد فروغ بود،میگوید.یا از نامه های عاشقانه ای که به معشوق هایش مینوشته و غیرهو ذلک.

اما این تازه سرآغاز کار بود.فروغ جوان حال تنها و سرگردان خود را در دنیایی تازه یافت و اینجا بودکه در اندیشه فروغ تزلزل پدید می اید.تزلزل نسبت به هرانچه از آن جدا شده و فرار کرده.همه سنت ها،همه تفکرات،همه رفتار ها و آداب و عقاید و...
دوران گذر از مرحله "گسیتن"و "تزلزل" در اندیشه و عقیده را بیشتراز هرچیز در دفتر عصیان میتوان مشاهده کرد.انجا که به اصل خود خدا میتازد و دست به عصیان میزند:
آفریدی خود تو این شیطان ملعون را
عاصیش کردی و اورا سوی ما راندی...

در این دفتر شعر فروغ دیگر یک دختر جوان دنبال عشق های زودگذر نیست بلکه به یک مرحله از تزلزل افتاده که سرآغاز هر تفکری است.و این خود هرچه بیشتر نشان دهنده ی ان است که فروغ از نقش های زنانگی اش جدا شده و بدنبال جایگاهی در دنیای مرد ها میگردد.

اما این دوره ی اول شعر فروغ است و بقول خودش دورانی که پختگی لازم را نداشت.فروغ بعد از این دوره "تولدی دیگر"را سرود که به راستی تولدی دیگر در شعرو اندیشه اوست.دکتر شفیعی کدکنی میگوید فروغ در "تولدی دیگر"وارد دوره تزلزل میشود که نتیجه همان گسستگی در دوره اول است؛وقتی میگوید:
در شب کوچک من دلهره ویرانیست...

همانطور که میبینید حال دیگر از آن فروغ سابق خبری نیست.فروغ اینبار وارد مرحله پختگی شده و براستی نقش یک روشنفکر را بازی میکند.در شعر دوره دوم فروغ همه چیز نسبی است.همه چیز روشنفکر مآبانه است و اینبار ان دختر عاصی خود به رسالت رسیده است و میتواند داعی روشنفکری شود.

اما این روشنفکری در فروغ بدلیل دوره تاریخی است که در ان میزیسته.مثلا میبینیم که تقریبا درهمان سالها اخوان میگوید:
قاصدک هان چه خبر اوردی؟...

و این نمونه ناامیدی روشنفکر ایرانی در شعر فروغ بارز ترین تصویرش را در "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد"نشان میدهد:
و این منم؛زنی تنها دراستانه فصلی سرد

"زن تنها"در اینجا میتواند نمادی باشد از جامعه روشنفکر ان دوران که خود را تنها و اواره میاید و به اوج پوچی رسیده است.
اما در اواخر همین دوران تصویری دیگر در شعر فروغ نمایان میشود که میتوان گفت اینبار فروغ از ان تزلزل تاحدی رهایی یافته و دعوت به مبارزه سیاسی اجتماعی در شعرش نمایان است.
فروغ البته انقدر عمر نکرد که این مضمون  اجتماعی را که حاصل بلوغ فکری اش بود کاملا جلا دهد و نمایش دهد!
اما میتوان وی را بعنوان یکی از مبلغین جنبش های اعتراضی انقلابی و چریکی چپ دانست در انجا که میگوید:

حیاط خانه ی ما تنهاست
تمام روز از پشت در صدای تکه تکه شدن می آید
و منفجر شدن همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان بجای گل خمپاره و مسلسل میکارند
همسایه های ما همه بر روی حوضهای کاشیشان سرپوش میگذارند
و حوضهای کاشی بی آنکه خود بخواهند انبارهای مخفی باروتند
و بچه های کوچه ی ما کیفهای مدرسه شان را از بمبهای کوچک پر کرده اند
حیاط خانه ی ما گیج است

همانطور که میبینید اینبار فروغ درحال ورود به مرحله ای تازه است و تفکرات چپ هم در شعر وی نمایان میشود و بااینکه هنوز بطور کامل به طبقه مرولتاریا تعلق ندارد و تزلزل خورده بورژوایی درآن دیده میشود اما میتوان امید داشت که اگر فروغ زنده میماند و دوره بعد(دوره سالهای پنجاه به بعد)را میزیست همگام با شاملو،نویدبخش مبارزه میشد کماکان که باهمین نمونه اشعار در حد خودش بود.

معذرت میخواهم از فروغ و تمام دوستان به این دلیل که متاسفانه فرصت کافی جهت ت

حلیل بیشتر و جزئی تر فروغ را

نداشتم.

دوازده فبریه۲۰۱۷

#ژانین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۱۵
daniel dlsm

نگاه کن 

نگاه کن که به یک خاطره میمانم 

یک خاطره که رفتنیست همچون شب

که رفتنیست همچون تاریکی 

همچون لحظات پوچ مداوم و تکراری

نگاه کن 

ببین که انعکاس میابم بین قطرات باران 

همچون نور 

همچون باد

ببین که معنای رها شدن میان اشفته ترین مرز زمانم!

 همچون خواب


من دستانم یخ زده 

دختری سفید پوش و یخ زده میان یک هستی رازآلود 

میان یک تصور ساکت


#ژانین 

@dialecticall


Absurdistwriter.blogspot.com

Danielnots.wordpress.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۰۲
daniel dlsm

#نیمه_شب_نامه

_امشب دوم 

سوم فوریه 2017


نمیدانم ساعت چند است.اهمیتی ندارد ارزشش راهم ندارد بروم نگاه کنم ترجیه میدهم فعلا بنویسم.اما نمیدانم چه بنویسم؟دستانم خشک میشوند.تنها میدانم یک حس غریب مرا وادار به نوشتن میکند یک حس غریب دوست داشتنی که دوای درد مرا میداند.چه شب جالبیست امشب!برف می بارد و همه جا سفیدپوش است من در اتاقم نشستم و به افقی از تنهایی خود خیره میشوم.امشب چقدر دیوانه وار متوجه تنهاییم شدم و چقدر وحشیانه از هرطرف هجوم می آورد تا مرا ببلعد.اما من با خود عهدی بستم عهد بستم بجای فرار از تنهاییم آن را با تمام وجود درک کنم،در آغوش بکشم و شاید با هم آوازی بخوانیم.شاید دوست خوبی باشد حداقل برای آواز خواندن.برای شعر خواندن ان هم شعرهایی که در اوج نا امیدی قدرت پرواز میدهد و باعالمی از خیالات زیبا در آسمان رهایت میکند.

من امشب تنهایم.امشب از آن شب هایی است که تنهایی از هر طرف میبارد و من با تمام وجود آنرا حس میکنم و میفهمم.بیایید یک بازی راه بیندازیم. اسمش این است:اعتراف کنیم!من شروم میکنم.من اعتراف میکنم امشب چشمانم خشک شده است و اشکی ندارد حال انکه همه چیز دست به دست هم داده تا دلم ساعت ها بگرید و بگرید تنها بگرید...

من اعتراف میکنم امشب دلم تنگ شده است.دلم تنگ نوازش ها شده است.دلم تنگ دوستت دارم هاشده است.دلم تنگ عشق شده است و یک خاطره.یک خاطره که با تمام وجود دوستش داشتم...شاید هنوز هم دوستش دارم شاید هنوز هم مثل دیشب که کتاب های دبیرستانیم را نگاه میکردم؛دلم برایش یک ذره میشود دلم میخواهد کاش بود.کاش بود و دوباره به آغوشش پناه میبردم.کاش بود و دوباره برایم شعر میخواند.شعر هایی از فروغ و غادهالثمان میخواند شعر هایی از شاملو میخواند و وقتی میرسید که بگوید عشق خود فرداست،عشق خود همه چیز است؛محکم تر درآغوشم میگرفت و می بوسیدم و بغض میکرد...اری دلم از آن شبهایی میخواهد که تنها نبودم و از تنهایی نمی ترسیدم.

اعتراف میکنم که امشب دلم گریه میخواهد ازان گریه هایی که رنگ و بوی بی کسی میدهد.رنگ و بوی تنهایی و بی همدردی میدهد.رنگ و بوی حسرت میدهد...حسرت روز ها و شبهایی که دیگر نیستند و فقط حسرتشان در دلم مانده!

اعتراف میکنم امشب دلم میخواست باشی دلم میخواست حداقل یک نفر بود تا برایم قصه میگفت.اعتراف میکنم میخواهم همچون یک بچه خردسال بشوم و در آغوشت گریه کنم انقدر گریه کنم تا در دلم هیچ نماند و کاغذ سفید دلم را دوباره رطور که خواستی تصویر بکشی!اعتراف میکنم دلم میخواهد کاش امشب زودتر تمام شود همین.وقتی تو نیستی کاش تمام شود این درد که تمام وجودم را می بلعد.کاش یک نفر تنها یک نفر این درد را میفهمید...این درد دارد مرا ذره ذره میخورد...

 

#ژانین 


@dialecticall

@anchemanmikhanam 


وبلاگ های من:

Danielnots.wordpress.com

Danielnots.blogspot.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۸
daniel dlsm

#داستانک

ناقوس

دوازدهم فبریه ۲۰۱۷


به یاد دارم 

ان شب باران نم نم می آمد

دختری با دامن براق سرخ که تا بالای زانوهایش بودو پالتوی مشکی رنگ بلند و به نسبت تنگی که تا پایین تراز زانو هایش را پوشانده بود و دکمه هایش کاملا باز بود و نسیم در آن بازی میکرد

کت سفید رنگی هم داشت که بیشتر به کت های امروزی با شکل های پیچیده و نامنظم میماند و کمر باریکش را که نور خفه چراغ هارا در قطرات بلورین باران انعکاس میداد،جذاب تراز همیشه کرده بود.کتی که یقه هایش که ان هم مثل خود کت،به شکلی خارج از قواعد هندسی بود با رنگ دامن مینی جوپش سِت شده بود و سرخی اش بیش از هرچیز دیگری این انتظام سیاه و سفید را درهم میشکست.موهای زیبایی هم داشت گمان کنم زمان زیادی صرف رسیدگی به موهایش کرده بود.موهای بلند مشکی رنگی که کمرش کشیده میشد و نسیم و قطرات باران در میانش بازی میکردند و ذرات نور را مثل توپ بازی بچه ها بین خود جابجا میکردند که بیشتر از هرچیزی تناقضی زیبا را بوجود اورده بود.تناقضی از شب و موهای مشکی رنگ به همراه نوری که از میانش برق میزند.

قسمتی از موهایش هم روی نیمه ای از صورتش افتاده بود و سمت چپ صورتش را پوشانده بود که خود چهره ی رنگ پریده وسفید دختر را با آن چشم ها و مژه های بلند،هرچه بیشتر دلپذیر میکرد.لب هایش سرخ بود از رنگ رژ لبی غلیظ که قسمتی از آن روی گونه هایش خزیده بود و البته چهره اش را زیبا ترکرده بود.چهره رنگ پریده ای که به سرخی آغشته بود و قطرات باران هم بیش از بیش جلایش میدادند.اما از همه زیبا تر چشمانش بود!اری چشمانش که مشخص بود سرمه ای به آن زده و زیر چشمانش توسط اشک هایش تماما کبود مانند شده بود و بیشتراز هرچیز انسان را یاد ملکه یخی می انداخت که سالهاست منتظر بوسه ای داغ و نرم این انبساط وحشیانه تاریکی را فریادمیکشید!

دختر گویی در حال خودش نبود.باپاهای برهنه روی سنگفرش های پل راه میرفت.

من میدیدمش و احساس میکردم حال خوبی ندارد.حتما بسیار ناراحت و افسرده مینمود اما گویی بدنم در جایش خشک شده بود نمیتوانستم به او نزدیک شوم و بی توجه تنها راهم را ادامه میدادم و از روبروی یک دیگر می آمدیم.تا اینکه وقتی به وسط پل رسید طرف نرده ها رفت و سرش را بالا گرفت و نسیم  موهایش از صورتش گرفت و به میان باران و امواج نور به رقص دراورد.دستانش را باز کرد.پالتوی چرم مشکی اش هم مانند موهایش بازیچه دست باد شدند.من میدیدم که ان سوی نرده ها رفت و گویی در ته قلبم صدایی می امد صدایی و البته چندان مهم نبود ازین نوع صداها زیاد می امد اما من همچنان به راه خودم ادامه دادم به وسط پل که رسیدم متوجه شدم گویا پرنده ای در هوا رها شد و به دامان اسمان و باران شتافت.تارموهای مشکی را میدیدم که در هوا گویی انسجامشان را از دست داده بودند و رها تراز همیشه به هرسو میرفتند و انعکاس نور رااز صفحه ای مشکی رنگ که حال در آسمان رها شده بود.همان لحظه ناقوس کلیسا هم در فضا دمیدن گرفت و گویی نیمه شب را نشانه گرفته بود وپژواک صدایش برعکس هرشب روح انسان را نوازش میکرد.چند لحظه بعد گویی تصویر دختری جوان در رود نمایان شد دختری با چشمانی بزرگ که زیر چشمانش توسط مخلوط سرمه و گمانم اشک کبود شده بود و صورتش مثل برف سفید بود مثل برفی که تکه ای خون در ان پخش باشد رژ لب سرخ غلیظش در گونه هایش پخش بود لبش با تمام سرخی اش از سرمایی طاقت فرسا حکایت میکرد.دامن سرخ و کوتاهی داشت و کت سفیدی که حال به راستی مانند تصویر نقاشی رئالیست میماند که به بهترین وجه رنگ هارا کنار هم چیده...تصویر زیبایی بود.باران تند ترشد کلاهم را روس سرم کشیدم و به راهم ادامه دادم...


#ژانین

@dialecticall

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۶
daniel dlsm

#نیمه_شب_نامه 

_ #امشب_اول


دوم فوریه 2017


ساعت یک و پانزده دقیقه نیمه شب پشت لبتاب بنشینی و قهوه داغ بخوری.خنده دار است قهوه داغ آنهم در نیمه شب!کمی پیچیدست آخر من عاشق قهوه هستم زمانش مهم نیست فقط میدانم عاشقش هستم و باید قهوه داغم را بخورم و البته چون آرام میخورم گاهی که چه عرض کنم اکثر مواقع سرد میشود والبته من سردش را هم میخورم مهم نیست مهم قهوه بودن است مگر غیراین است؟قهوه های داغ پس از نیمه شب آنهم ازنوع اسپرسو تلخ و غلیظ مزه بخصوصی دارد خصوصا اگر با شکلات تلخ 99درصد همراه باشد!کمی دیوانگی میزند اما به امتحانش میرزد!البته از کمی بیشتر…مگر آدم عاقل نصفه شبی قهوه میخورد؟انهم اسپرسو که با شکر هم  از گلو پایین نمی رود تازه شکلات به این تلخی هم بگیری!دیوانه شدی مگر؟خب جالب است من مگر عاقلم؟اصلا مگر میشود آدم عاقل باشد؟آدم اگر عاقل بود که دیگر آدم نبود!آدم اگر عاقل بود سنگ میشد.مثل سنگ سکوت میکرد و لذت میبرد همین اما آدم عاقل نیست ادم عاشق میشود آدم گریه میکند آدم ناراحت میشود میخندد شاد میشود!اصلا مگر میشود عاقل باشد؟باعقل جور در نمیاید!یا باید عاقل باشی یا باید احساس کنی و آنقدر به احساست ایمان داشته باشی که به آن دل ببندی و وابسته اش شوی!ادم که عاقل نیست آدم یک موجود در بند احساسات است.یک موجود زبون بیچاره که فقط در گیرودار احساسات و یک سری امور نسبی روان و زوال یابنده خورد میشود و هربار با امیدی بیهوده سرپا میشود و میخواهد دوباره از آغاز قدم بردارد!انسان انقدر پوک است که نمیداند په میکند نمیداند چه میگوید و چه میخواهد؟آری چقدر تلخ است این موجود چقدر تلخ و سیاه است چقدر تلخ و سیاه و سرد!شاید برای همین است که اسپرسوی غلیظ سرد را دوست دارم و از آن لذت میبرم.شاید جزئی از زندگی من باشد که تلخ باشم و با تلخی سر کنم یا شاید هم من مفهوم این تلخی را فهمیدم و برای همین هست که از رویارویی باآن دچار مشکل نمیشوم و اتفاقا لذت هم میبرم!شاید یک این همانی بین من و تلخی موجود است یک این همانی که در کل زندگی من موج میزند و شاید هم در زندگی هرانسانی موج میزند و این من هستم که با آن روبرو شده ام.نمیدانم فقط میدانم پس از نیمه شب است و تاریک است.زمستان است و سرد است.آنقدر همه چیز بیهوده یخ زده که احساسی نمیماند فقط دلت میخواهد کمی تلخ بشوی شاید بتوانی از این راز بین زمان و حس باخبر شوی شایدهم یک بعد دیگر است یک بعد فراتر از انسان یک بعد که تنها نشانه هایی از آن این چیزهاست و انسان هرگز به آن نمیرسد.اما ذهن چظور؟ذهن به آن میرسد؟ذهن میتواند آن را تصور کند؟ذهن میتواند آن را در لابلای این ابعاد گندیده جای دهد و از یک دروازه تازه پرده بردارد؟


شاید باید کمی عاقلانه تر اندیشید شاید باید همان اپیدمی زندگی روزمره را بررسی کرد همان عاشقی های شبانه!همین خنیدیدن های بیهوده همان ارزش های بی فایده!همان همه چیزی که هیچ فایده ای ندارد!پس از نیمه شب است و نوشتن هوایی دیگر دارد نوشتن پس از نیمه شب اوج یک نویسنده است!اوج اوجش


#ژانین 


@dialecticall

@anchemanmikhanam 


وبلاگ های من:

Danielnots.wordpress.com

Danielnots.blogspot.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۳
daniel dlsm
ما دهه هفتادی ها تقریبا دوران یکسانی را گذراندیم.از بچگی تا جوانی خیلی چیز های کاملا متفاوت را تجربه کردیم و درگیرشان شدیم.نوجوان که شدیم و چشممان را به اطراف باز کردیم با اینترنت و فضای مجازی آن آشنا شدیم.بیاد دارم راهنمایی که بودم وب نویسی تقریبا کار همه شده بود.هرکس برای خودش وبلاگی داشت و روزی چندبارها وبلاگ هایمان را بروز میکردیم و انواع نوشته هایمان در وبلاگمان بود.از سیاست و اجتماع و فلسفه گرفته تا روانکاوی و ادبیات و دلنوشته ها و خلاصه هرچه که فکرش را بکنی!جالب بود گویی مسابقه است که هرکس بیشتر بنویسد برنده است.اما در همان دوران همین نوشته ها و آشنایی با افکار مختلف باعث شد با کتاب ها و نظریات و اندیشه های مختلف هم اشنا بشویم و این آشنایی باعث یک موج کتابخوانی در آن نسل شد و تقریبا تمام بچه های وبلاگ نویس آن نسل کتابخوان های خوبی هم شدند و جالب تراینکه همه تقریبا یک رنج کتاب میخواندیم.اواخر راهنمایی و دبیرستان بود که از فیسبوک برایمان گفتند و ماهم کنجکاو که ببینیم زاکربرگ که معجزه ای کرده؟!وارد فیسبوک که شدیم گویی به دنیای وسیعی از ارتباطات دست یافتیم که خودمان هم باور نداشتیم.دوستان وبلاگیمان را در فیسبوک پیدا کردیم و اینبار گویی از نزدیک تر با نظرات هم آشنا شدیم.دراین بین با آدم بزرگ هاهم آشنا شدیم و گاهی حتی به خودمان اجازه میدادیم و شبها چند ساعتی با آنها بحث میکردیم.و کامنت های طویل و پرطمطراق مینوشتیم و احساس اکتیویست بودن سراپای وجودمان را دربرمیگرفت.یادش بخیر!یاد اکانت های فیک از ترس اطلاعات و تمام چیز های بواقع مفیدی که یاد گرفتیم.من به شخصه در همان دوران که هنوز بازار فیسبوک و وب نویسی داغ بود؛دوست پسر داشتم و تاجایی که میشد سعی میکردم وارد فضای مجازی نشوم اما خب مگر میشود جلویش را گرفت؟با اکانت فیک می آمدیم و تحلیل کتاب و مطالب سیاسی مینوشتیم و خودخبرنگارپنداری میگرفتیم.آن اواخر هم دست به رد براهین وجود خدا میزدیم و بقول دوستان آتئیست بازی در می آوردیم!از خواندن وبلاگ های ژورنالیست هاو اکتیویست های مشهور بگیر تا خوشحالیمان وقتی که یکی از این عزیزان اکسپتمان میکرد!
یادم می آید وبلاگی ساخته بودیم(خودم و دوست پسرم را میگویم)به اسم ساعت عشق.هرشب دلنوشته ای هرچقدر کوتاه مینوشتیم و باهم پست میکردیم و هرکس زودتر پست میکرد میبرد.یادم می آید یک شب فراموش کردم راس ساعت پست کنم و پنج دقیقه ای دیر کردم اما باکمال تعجب باز هم من اول شدم...چه شب هایی بود آن شبها...
ارتباطات آن زمان ها محبت بیشتری داشت.صداقت بیشتری داشت.اشک هایمان خنده هایمان بغض هایمان تنهایی هایمان همه اش را باهم قسمت میکردیم و چقدر زیبا بود آن شب ها...
جنبه دیگر آن سالها این بود که حس امیدی به تمام نسل ما می داد که آری حال با تمام این امکانات میتوان آزاد شد و تغییر ایجاد کرد!خیال خامی که همه مان را درنوردید!گمان میکردیم ازین بحث های شبانه مان چه در می آید؟!
کم کم گذشت...به شخصه تا چند سال از فضای مجازی دور شدم و حال که برمیگردم دیگر از اکثر آن آدم ها خبری نیست!
وبلاگ هایمان خاک میخورند و صفحات فیسبوک بجای بحث ها و هم دردی ها شده؛سالی،ماهی یکبار پوچ نامه ای حاکی از عمق نابودی یک به وسعت یک نسل!
بزرگ تر شدیم دیدیم نه!نمیتوان تغییری ایجاد کرد فقط میتوان شکست خورد و در حسرت زمان از دست رفته بود.دوستانم دیگر نیستند...خیلی هاشان امروز تنها کارشان شده از نوتلا عکس گذاشتن و مشغول کردن خودشان در دروغ زندگی راکد روزمره!عده ای شان دچار بیماری چت کردن(از بیخود ترین نوعش)در تلگرام و واتساپ شدند ودیگر وقتی برای فکر کردن ندارند.از آنهایی که فکر میکردند هم چیزی جز جنازه ای ساکت نمانده!یک مشت کاغذ مچاله شده که در این جبر همه باهم سوختیم و امروز همه مان به ناامیدی مسری مبتلا شدیم!
وبلاگ نویس هایمان هرازگاهی صفحه اینستاگرامشان عکسی از قهوه تلخ میدهند و اکتیویست هایمان هم بجای تشویق و بحث های آن روزها بجان هم می افتند و فراموش میکنند چه چشمان به راهشان مانده!
از آنهمه بحث و صحبت این شبها فیسبوک فقط تنهایی نصیبش شده مثل خیلی هایمان خیلی هایمان که دیگر بجای کتاب خواندن و ارتباط واقعی چت میکنیم و هرروز بیشتر به خودمان و تنهاییمان دروغ میگوییم!
آری این داستان نسل ما دهه هفتادی هاست...

ژانین
9فبریه 2017


وبلاگ های من:
danielnots.blogspot.com

danielnots.wordpress.com

کانال های تلگرامی من:
telegram,me/dialecticall
telegram.me/anchemanmikhanam

صفحه فیسبوک:
daniel janine

صفحه اینستاگرام:
dlsm daniel

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۰۳
daniel dlsm

آه ای داد که صبح دگری می آید 

غم غریبانه و تنها ز دری می آید

من آشفته و ترس از این درد 

آه ای صبح ز یارم خبری می آید؟


دانیال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۴۷
daniel dlsm

شاید نتوان گفت که امروز اینجا چه حسی هست چه احساسی در بین این لحظات مواج جاریست

لحظات عجیبیست

تنهایی بایک نوع شور جوانی آمیخته با نگرانی از آن نوع که کوه ها به لرزه می افتند تنهایی بدیست شاید هم خوب شاید هم تنها درهمین تنهایی خلاصه میشود

شاید نتوان درمورد احساس فکر کرد شایدهم نباید فکر کرد احساس وفتی با فکر درامیزد دیگر احساس نیست شاید یک توهم است یک شی پوک یک شی خالی حجم تاریکی از لحظه هایی که آرام پوچ میشوند

آری تصویری از احساساتی که هیچ چیز درموردش روشن نیست

احساساتی که موج میزنند احساساتی که نواسان وحشتناکی دارند

براستی چگونه لحظه ای با احساسات نابود میشود چگونه لحظه ای سراسر احساس لطیف نیستی میشود

یک حباب غمگین یک حباب غمگین است یک از ترس در دم جان میدهد

آرام باش سایه

آرام باش

نمیتوان گفت چه احساسیست

امروز که شاید هم امروز نباشد و بازی بچگانه ای بیش نیست

آن زمان که همه چیز هیچ است و هیچ نیست

تنها مینویسی نه اینکه دلیلی باشد...مینویسی چون هیچ نیست

و آن جاست که در گرداب فصلی سرد فرو میروی و تنها شب است که هیچ هیچ نیست

 

دانیال

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۲
daniel dlsm