nots:)

وبلاگ اصلی من به آدرس:danielnots.blogspot.com

nots:)

وبلاگ اصلی من به آدرس:danielnots.blogspot.com

lgbtqai&atheist&marxist femenist&blogger&poet&social activitist&law student
پیج های من در صفحات مجازی:
danielnots.blogspot.com:سایت شخصی من


facebook.com/danielparsadani

facebook.com/danieldlsm

instagram.com/danieldlsm

instagram.com/lgbtqai_plus_pride

telegram.me/farhangsazijeni

instagram.com/farhangsazijeni

facebook.com/farhangsazijensi

line id:dlsm9

instagram.com/socialistalternative

telegram.me/socialistL

tweet: @danieldlsm

tweet: @zhaninparsa

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۵ فروردين ۹۶، ۲۰:۲۴ - سیّد محمّد جعاوله
    جالب بود.
  • ۲۵ بهمن ۹۵، ۱۱:۱۵ - سیّد محمّد جعاوله
    خوب بود
نویسندگان

۵ مطلب با موضوع «هرزنامه های من» ثبت شده است

#نیمه_شب_نامه 

_امشب چهارم

پنجم فوریه2017

راستش فکر میکنم واقعا چه میشد اگر همه چیز بهتر بود؟چه میشد اگر تمام عشق من را زیر پاهایت له نمیکردی؟هرشب به صفحه شخصی ازت در صفحات مجازی میروم از آغاز تا پایانش را چک میکنم و بدنبال کوچک ترین نشانه ای خود گمشده ام میگردم.اما افسوس!افسوس که حتی لاشه ای از خودم هم پیدا نمیکنم.توجسد مرا خیلی وقت است درگوری ناشناس خاک کردی.من همیشه در حسرت نگاهی واقعا عاشقانه بودم.درحسرت یک حس واقعی یک عشق واقعی که تو آن را از من دریغ کردی و من همیشه منتظر بودم منتظر عشق پاکی که از آن برایم گفته بودی.منتظر عمل کردن به قول هایی که گمان کنم با جسد من خیلی وقت است زیر خاک هستند!اما برای من زنده بودند همه شان زنده بودند.تو زنده بودی و تمام عشقی که صادقانه فدایت کردم...صادقانه...چه واژه غریبی است این صادقانه!چقدر نا آشناست.کاش کمی فقط کمی این واژه برایم حرمت داشت.کاش کمی ایمان داشتم به صادق بودن!به صادقانه!

تو آخرین نفری بودی که این واژه را به کل از زندگیم پاک کرد.تو تمام صداقت مرا نابود کردی و حال خیلی ساده از همه چیز میگذری.نیمه شب است...دلم گرفته است دستانم به پوست کشیده شب نمیرسد.دلم گرفته است و من حتی در تنهایی فروغ هم راهی جایی ندارم همانطور که در قلب تو جایی نداشتم و در آغوش مادرم...من حتی لیاقت تنهایی راهم ندارم.کاش اینگونه مرا رسوای همه کس نمی کردی اینگونه که حتی حافظ هم فالی برای من قلب شکسته ام ندارد.اری من تنها شده ام تنها شده ام و تورا میبینم که شادی که سرشار از عشقی و بانوی زندگی ات را در آغوش کشیده ای و از عمق وجود دوستش داری.آه...آه...تو هیچ وقت نفهمیدی که قلب من تیر میکشد.که قلب من درد دارد...که قلب من هنگام شنیدن صدایت،هنگام دیدن چشمانت،هنگام حس کردنت میسوزد.تو نفهمیدی همانطور که هیچ کس نفهمید.هیچ کس اشک هایم را ندید.نه در طول این سالها هیچ کس نفهمید و من امروز فقط اه میکشم. بااینکه میدانم قلب آسمان هم برای من به درد نمی آید.بااینکه میدانم ابرهاهم برای من نمی گریند.کاش فروغ بود.کاش فروغ بود و این حجم از تنهایی را شعری میساخت و به دیوار زمان می آویخت تا آیندگان از این جسد پوسیده بیچاره بگریند...تمام اینها تقصیر تو بود تقصیر تو که حتی چشمانت هم به من دروغ گفتند.میگویند چشم دروازه روح است. من در چشمانت همان شب که بغض داشتند عشق را دیدم.عشق را لمس کردم.اما حتی چشمانت هم به من دروغ گفتند.حتی بغض گلویت حتی صدایت که میلرزید؛همه به من دروغ گفتند...حتی باران که آن شب شروع به باریدن کرد.میبینی؟احساس میکنم نه تنها تو،بلکه همه طبیعت در صدد انتقام از من است.اما نمیدانم درصدد انتقام ازچه چیزی؟مگر دیگر چیزی برای من مانده که بخواهد انتقام بگیرد؟مگر دیگر چیزی از من مانده که بخواهد انتقام بگیرد؟من کیستم؟از من چه مانده جز یک شکست خورده یک تنهای تنهای تنها به معنای واقعی کلمه به همان معنای اصیلی که هیچ گاه درک نمیشود.آری شاید اینگونه بهتر است.شاید بهتراست که بگویم من پاهایم نای راه رفتن ندارند.من خسته شدم.من دیگر نمیتوانم ادامه دهم.من شکست خوردم و له شدم و این حقیقت دارد...آه...آه...

#ژانین


@dialecticall 

@anchemanmikhanam  

 

وبلاگ های من: 

Danielnots.wordpress.com 

Absurdistwriter.blogspot.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۲۶
daniel dlsm

#نیمه_شب_نامه  

_امشب سوم  

چهارم فوریه۲۰۱۷ 

 

امشب هم تقریبا مانند سایر شبهاست.ساکت تنها با روپوشی سیاه که در اتاق،در خیابان،در شهر  و گویی در کل جهان قدم میزند.یک نوع قدم زدن خاص؛با آن نوع که ما میشناسیم متفاوت است.تقریبا میشود گفت غیر قابل فهم و تعریف است.شاید هم با مغز انسان شناخته نمیشود.یعنی انسان در حدی نیست که بتواند بشناسد و بفهمدش! 

بیرون را نگاه میکنم برف میبارد.همه جا سفید پوش شده!انسان همیشه ازین تضاد شب و برف لذت میبرد حداقل من که لذت میبرم وقتی همچین تضادی را میبینم و احساس میکنم چقدر زیبا نمایان گر قصه ای از این دنیاست.نمایانگر زندگی و آنچه موجود است و آنچه زنده است.براستی به زندگی مان نظری بیفکنیم.چقدر همه چیز پراز تضاد است.پراز درگیری و تناقضات شدید.احساسات و ادراکات ما مرز هارا در نوردیده و با همه چیز در هم ادغام میشوند.ذهن آدمی از کوچک ترین تصاویر و مفاهیمی به چه چیزها که نمیرسد؟!با توسل به ادراکات و استدلالاتی که تنها با همین تضاد ها معنا میابند؛به بزرگ ترین عقاید میرسد.شاید برای همین است که نمیتوانیم تود را از بند این تضاددها رهاکنیم.شاید ماهم نتیجه یک تضاد در طبیعت باشیم و با دیدن و ادراک این تضاد ها به اینهمانی خود و آن پی میبریم.در زندگی روزمره مان نگاهی بیفکنیم:برف باریدن در شب.قهوه های داغ در سرد ترین روزها و هزاران مثال دیگر از علاقه وافر انسان از تضاد ها و تناقضات طبیعت.کافی است نگاهی بیفکنیم.اما براستی دلیلش چیست؟عده ای شاید بگویند برای رسیدن به اعتدال است.انسان دنبال اعتدال است و برای همین است از جمع نقیضین لذت میبرد اما من قبولش ندارم.انسان معتدل نیست.اتفاقا انسان در هرچیزی دلش میخواهد تا ته خط برود پس معتدل نیست.بنظر من دلیلش این است که انسان بدنبال نتیجه است.همیشه بدنبال نتیجه است.ذهن انسان ها به تناقض ها و تضاد ها عادت ندارد.انسان بدنبال این است که نتیجه ای از همه این تضاد ها بگیرد.نتیجه ای که ذهن را از این سردرگمی نجات بدهد و یک قالب متناسب با خواست های ذهنی برسد.جالبست نه؟پس از نیمه شب است و من فلسفه بازیم گرفته است.خودم خنده ام میگیرد از دست این ذهن و خیالات وحشتناکش.ذهن من گاهی واقعا ترسناک میشود.پرواز میکند از همه جا به همه جا.هیج مرزی نمیشناسد دائما فقط پرواز میکند و در حرکت است حتی نمیشود گفت پرواز شاید سرعتش بسیار بالاست بسیار بالا انقدر که گمانم از سرعت نور هم بالاتراست اخر مرز های زمان و مکان راهم میشکند.به خودم می آیم میبینم در زمانی خارج از گذشته و آینده هستم.حتی در حال هم نیستم در یک جایی ورای هرجا و هرزمان که خودم نمیتوانم توصیفش کنم. انقدر پیچیده میشود که گاهی میترسم درموردش فکر کنم.فقط میخواهم خودم را درگیر موضوعی دیگر کنم.شاید اینها عادت های ذهنی من هستند.شاید ذهن من،تخیلات من همه اینها در قفسند و نیاز دارند تا بازشان کنم تا نفس بکشند تا پرواز کنند تا انقدر بروند که به بی انتها برسند اما اخرش چه میشود؟پرواز هم بکنند.با بیشترین سرعت هم بروند.تمام مرزهارا هم که رد بکنند.باز هم بعقیده من به چیزی دست نمیابند و دوباره بازمیگردند.چون همه چیز آنچنان پوچ و بی معناست که ذهن بشر مجبور به ساختنش شده و حال اگر از بندهای آن رها شوی که دیگر چیزی نمیماند.همه چیز تمام میشود.کاش حرف هایم قابل فهم باشد.میدانم سخت است و کمی گیج کننده اما من هم گیج میشوم.من از طبیعی ترین احساسات گیج میشوم.از همه احساسات و طبیعت میترسم زیرا ذهنم را وادار به فکر کردن میکنند.من از تمام احساسات وحشتناکی که دارم از خیره شدن به دیوار اتاق و از عشقی پوک که دائما درحال نابودی و باز ساخت خود است،از همه اینها واهمه دارم زیرا ذهن مرا درگیر میکنند درگیر دالانی طولانی که تا نیمه شب به طول می انجامد!برای همین است که در تمام این زمان عبث و بیهوده من فارق از هرچیز به دیوار روبرویم خیره میشود و دلم میخواهد برای لحظاتی چند فکر نکنم!به هیچ چیز فکر نکنم!هیچ چیز... 

 

#ژانین  

 

@dialecticall 

@anchemanmikhanam  

 

وبلاگ های من: 

Danielnots.wordpress.com 

Danielnots.blogspot.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۱۰
daniel dlsm

#نیمه_شب_نامه

_امشب دوم 

سوم فوریه 2017


نمیدانم ساعت چند است.اهمیتی ندارد ارزشش راهم ندارد بروم نگاه کنم ترجیه میدهم فعلا بنویسم.اما نمیدانم چه بنویسم؟دستانم خشک میشوند.تنها میدانم یک حس غریب مرا وادار به نوشتن میکند یک حس غریب دوست داشتنی که دوای درد مرا میداند.چه شب جالبیست امشب!برف می بارد و همه جا سفیدپوش است من در اتاقم نشستم و به افقی از تنهایی خود خیره میشوم.امشب چقدر دیوانه وار متوجه تنهاییم شدم و چقدر وحشیانه از هرطرف هجوم می آورد تا مرا ببلعد.اما من با خود عهدی بستم عهد بستم بجای فرار از تنهاییم آن را با تمام وجود درک کنم،در آغوش بکشم و شاید با هم آوازی بخوانیم.شاید دوست خوبی باشد حداقل برای آواز خواندن.برای شعر خواندن ان هم شعرهایی که در اوج نا امیدی قدرت پرواز میدهد و باعالمی از خیالات زیبا در آسمان رهایت میکند.

من امشب تنهایم.امشب از آن شب هایی است که تنهایی از هر طرف میبارد و من با تمام وجود آنرا حس میکنم و میفهمم.بیایید یک بازی راه بیندازیم. اسمش این است:اعتراف کنیم!من شروم میکنم.من اعتراف میکنم امشب چشمانم خشک شده است و اشکی ندارد حال انکه همه چیز دست به دست هم داده تا دلم ساعت ها بگرید و بگرید تنها بگرید...

من اعتراف میکنم امشب دلم تنگ شده است.دلم تنگ نوازش ها شده است.دلم تنگ دوستت دارم هاشده است.دلم تنگ عشق شده است و یک خاطره.یک خاطره که با تمام وجود دوستش داشتم...شاید هنوز هم دوستش دارم شاید هنوز هم مثل دیشب که کتاب های دبیرستانیم را نگاه میکردم؛دلم برایش یک ذره میشود دلم میخواهد کاش بود.کاش بود و دوباره به آغوشش پناه میبردم.کاش بود و دوباره برایم شعر میخواند.شعر هایی از فروغ و غادهالثمان میخواند شعر هایی از شاملو میخواند و وقتی میرسید که بگوید عشق خود فرداست،عشق خود همه چیز است؛محکم تر درآغوشم میگرفت و می بوسیدم و بغض میکرد...اری دلم از آن شبهایی میخواهد که تنها نبودم و از تنهایی نمی ترسیدم.

اعتراف میکنم که امشب دلم گریه میخواهد ازان گریه هایی که رنگ و بوی بی کسی میدهد.رنگ و بوی تنهایی و بی همدردی میدهد.رنگ و بوی حسرت میدهد...حسرت روز ها و شبهایی که دیگر نیستند و فقط حسرتشان در دلم مانده!

اعتراف میکنم امشب دلم میخواست باشی دلم میخواست حداقل یک نفر بود تا برایم قصه میگفت.اعتراف میکنم میخواهم همچون یک بچه خردسال بشوم و در آغوشت گریه کنم انقدر گریه کنم تا در دلم هیچ نماند و کاغذ سفید دلم را دوباره رطور که خواستی تصویر بکشی!اعتراف میکنم دلم میخواهد کاش امشب زودتر تمام شود همین.وقتی تو نیستی کاش تمام شود این درد که تمام وجودم را می بلعد.کاش یک نفر تنها یک نفر این درد را میفهمید...این درد دارد مرا ذره ذره میخورد...

 

#ژانین 


@dialecticall

@anchemanmikhanam 


وبلاگ های من:

Danielnots.wordpress.com

Danielnots.blogspot.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۸
daniel dlsm

#داستانک

ناقوس

دوازدهم فبریه ۲۰۱۷


به یاد دارم 

ان شب باران نم نم می آمد

دختری با دامن براق سرخ که تا بالای زانوهایش بودو پالتوی مشکی رنگ بلند و به نسبت تنگی که تا پایین تراز زانو هایش را پوشانده بود و دکمه هایش کاملا باز بود و نسیم در آن بازی میکرد

کت سفید رنگی هم داشت که بیشتر به کت های امروزی با شکل های پیچیده و نامنظم میماند و کمر باریکش را که نور خفه چراغ هارا در قطرات بلورین باران انعکاس میداد،جذاب تراز همیشه کرده بود.کتی که یقه هایش که ان هم مثل خود کت،به شکلی خارج از قواعد هندسی بود با رنگ دامن مینی جوپش سِت شده بود و سرخی اش بیش از هرچیز دیگری این انتظام سیاه و سفید را درهم میشکست.موهای زیبایی هم داشت گمان کنم زمان زیادی صرف رسیدگی به موهایش کرده بود.موهای بلند مشکی رنگی که کمرش کشیده میشد و نسیم و قطرات باران در میانش بازی میکردند و ذرات نور را مثل توپ بازی بچه ها بین خود جابجا میکردند که بیشتر از هرچیزی تناقضی زیبا را بوجود اورده بود.تناقضی از شب و موهای مشکی رنگ به همراه نوری که از میانش برق میزند.

قسمتی از موهایش هم روی نیمه ای از صورتش افتاده بود و سمت چپ صورتش را پوشانده بود که خود چهره ی رنگ پریده وسفید دختر را با آن چشم ها و مژه های بلند،هرچه بیشتر دلپذیر میکرد.لب هایش سرخ بود از رنگ رژ لبی غلیظ که قسمتی از آن روی گونه هایش خزیده بود و البته چهره اش را زیبا ترکرده بود.چهره رنگ پریده ای که به سرخی آغشته بود و قطرات باران هم بیش از بیش جلایش میدادند.اما از همه زیبا تر چشمانش بود!اری چشمانش که مشخص بود سرمه ای به آن زده و زیر چشمانش توسط اشک هایش تماما کبود مانند شده بود و بیشتراز هرچیز انسان را یاد ملکه یخی می انداخت که سالهاست منتظر بوسه ای داغ و نرم این انبساط وحشیانه تاریکی را فریادمیکشید!

دختر گویی در حال خودش نبود.باپاهای برهنه روی سنگفرش های پل راه میرفت.

من میدیدمش و احساس میکردم حال خوبی ندارد.حتما بسیار ناراحت و افسرده مینمود اما گویی بدنم در جایش خشک شده بود نمیتوانستم به او نزدیک شوم و بی توجه تنها راهم را ادامه میدادم و از روبروی یک دیگر می آمدیم.تا اینکه وقتی به وسط پل رسید طرف نرده ها رفت و سرش را بالا گرفت و نسیم  موهایش از صورتش گرفت و به میان باران و امواج نور به رقص دراورد.دستانش را باز کرد.پالتوی چرم مشکی اش هم مانند موهایش بازیچه دست باد شدند.من میدیدم که ان سوی نرده ها رفت و گویی در ته قلبم صدایی می امد صدایی و البته چندان مهم نبود ازین نوع صداها زیاد می امد اما من همچنان به راه خودم ادامه دادم به وسط پل که رسیدم متوجه شدم گویا پرنده ای در هوا رها شد و به دامان اسمان و باران شتافت.تارموهای مشکی را میدیدم که در هوا گویی انسجامشان را از دست داده بودند و رها تراز همیشه به هرسو میرفتند و انعکاس نور رااز صفحه ای مشکی رنگ که حال در آسمان رها شده بود.همان لحظه ناقوس کلیسا هم در فضا دمیدن گرفت و گویی نیمه شب را نشانه گرفته بود وپژواک صدایش برعکس هرشب روح انسان را نوازش میکرد.چند لحظه بعد گویی تصویر دختری جوان در رود نمایان شد دختری با چشمانی بزرگ که زیر چشمانش توسط مخلوط سرمه و گمانم اشک کبود شده بود و صورتش مثل برف سفید بود مثل برفی که تکه ای خون در ان پخش باشد رژ لب سرخ غلیظش در گونه هایش پخش بود لبش با تمام سرخی اش از سرمایی طاقت فرسا حکایت میکرد.دامن سرخ و کوتاهی داشت و کت سفیدی که حال به راستی مانند تصویر نقاشی رئالیست میماند که به بهترین وجه رنگ هارا کنار هم چیده...تصویر زیبایی بود.باران تند ترشد کلاهم را روس سرم کشیدم و به راهم ادامه دادم...


#ژانین

@dialecticall

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۶
daniel dlsm
ما دهه هفتادی ها تقریبا دوران یکسانی را گذراندیم.از بچگی تا جوانی خیلی چیز های کاملا متفاوت را تجربه کردیم و درگیرشان شدیم.نوجوان که شدیم و چشممان را به اطراف باز کردیم با اینترنت و فضای مجازی آن آشنا شدیم.بیاد دارم راهنمایی که بودم وب نویسی تقریبا کار همه شده بود.هرکس برای خودش وبلاگی داشت و روزی چندبارها وبلاگ هایمان را بروز میکردیم و انواع نوشته هایمان در وبلاگمان بود.از سیاست و اجتماع و فلسفه گرفته تا روانکاوی و ادبیات و دلنوشته ها و خلاصه هرچه که فکرش را بکنی!جالب بود گویی مسابقه است که هرکس بیشتر بنویسد برنده است.اما در همان دوران همین نوشته ها و آشنایی با افکار مختلف باعث شد با کتاب ها و نظریات و اندیشه های مختلف هم اشنا بشویم و این آشنایی باعث یک موج کتابخوانی در آن نسل شد و تقریبا تمام بچه های وبلاگ نویس آن نسل کتابخوان های خوبی هم شدند و جالب تراینکه همه تقریبا یک رنج کتاب میخواندیم.اواخر راهنمایی و دبیرستان بود که از فیسبوک برایمان گفتند و ماهم کنجکاو که ببینیم زاکربرگ که معجزه ای کرده؟!وارد فیسبوک که شدیم گویی به دنیای وسیعی از ارتباطات دست یافتیم که خودمان هم باور نداشتیم.دوستان وبلاگیمان را در فیسبوک پیدا کردیم و اینبار گویی از نزدیک تر با نظرات هم آشنا شدیم.دراین بین با آدم بزرگ هاهم آشنا شدیم و گاهی حتی به خودمان اجازه میدادیم و شبها چند ساعتی با آنها بحث میکردیم.و کامنت های طویل و پرطمطراق مینوشتیم و احساس اکتیویست بودن سراپای وجودمان را دربرمیگرفت.یادش بخیر!یاد اکانت های فیک از ترس اطلاعات و تمام چیز های بواقع مفیدی که یاد گرفتیم.من به شخصه در همان دوران که هنوز بازار فیسبوک و وب نویسی داغ بود؛دوست پسر داشتم و تاجایی که میشد سعی میکردم وارد فضای مجازی نشوم اما خب مگر میشود جلویش را گرفت؟با اکانت فیک می آمدیم و تحلیل کتاب و مطالب سیاسی مینوشتیم و خودخبرنگارپنداری میگرفتیم.آن اواخر هم دست به رد براهین وجود خدا میزدیم و بقول دوستان آتئیست بازی در می آوردیم!از خواندن وبلاگ های ژورنالیست هاو اکتیویست های مشهور بگیر تا خوشحالیمان وقتی که یکی از این عزیزان اکسپتمان میکرد!
یادم می آید وبلاگی ساخته بودیم(خودم و دوست پسرم را میگویم)به اسم ساعت عشق.هرشب دلنوشته ای هرچقدر کوتاه مینوشتیم و باهم پست میکردیم و هرکس زودتر پست میکرد میبرد.یادم می آید یک شب فراموش کردم راس ساعت پست کنم و پنج دقیقه ای دیر کردم اما باکمال تعجب باز هم من اول شدم...چه شب هایی بود آن شبها...
ارتباطات آن زمان ها محبت بیشتری داشت.صداقت بیشتری داشت.اشک هایمان خنده هایمان بغض هایمان تنهایی هایمان همه اش را باهم قسمت میکردیم و چقدر زیبا بود آن شب ها...
جنبه دیگر آن سالها این بود که حس امیدی به تمام نسل ما می داد که آری حال با تمام این امکانات میتوان آزاد شد و تغییر ایجاد کرد!خیال خامی که همه مان را درنوردید!گمان میکردیم ازین بحث های شبانه مان چه در می آید؟!
کم کم گذشت...به شخصه تا چند سال از فضای مجازی دور شدم و حال که برمیگردم دیگر از اکثر آن آدم ها خبری نیست!
وبلاگ هایمان خاک میخورند و صفحات فیسبوک بجای بحث ها و هم دردی ها شده؛سالی،ماهی یکبار پوچ نامه ای حاکی از عمق نابودی یک به وسعت یک نسل!
بزرگ تر شدیم دیدیم نه!نمیتوان تغییری ایجاد کرد فقط میتوان شکست خورد و در حسرت زمان از دست رفته بود.دوستانم دیگر نیستند...خیلی هاشان امروز تنها کارشان شده از نوتلا عکس گذاشتن و مشغول کردن خودشان در دروغ زندگی راکد روزمره!عده ای شان دچار بیماری چت کردن(از بیخود ترین نوعش)در تلگرام و واتساپ شدند ودیگر وقتی برای فکر کردن ندارند.از آنهایی که فکر میکردند هم چیزی جز جنازه ای ساکت نمانده!یک مشت کاغذ مچاله شده که در این جبر همه باهم سوختیم و امروز همه مان به ناامیدی مسری مبتلا شدیم!
وبلاگ نویس هایمان هرازگاهی صفحه اینستاگرامشان عکسی از قهوه تلخ میدهند و اکتیویست هایمان هم بجای تشویق و بحث های آن روزها بجان هم می افتند و فراموش میکنند چه چشمان به راهشان مانده!
از آنهمه بحث و صحبت این شبها فیسبوک فقط تنهایی نصیبش شده مثل خیلی هایمان خیلی هایمان که دیگر بجای کتاب خواندن و ارتباط واقعی چت میکنیم و هرروز بیشتر به خودمان و تنهاییمان دروغ میگوییم!
آری این داستان نسل ما دهه هفتادی هاست...

ژانین
9فبریه 2017


وبلاگ های من:
danielnots.blogspot.com

danielnots.wordpress.com

کانال های تلگرامی من:
telegram,me/dialecticall
telegram.me/anchemanmikhanam

صفحه فیسبوک:
daniel janine

صفحه اینستاگرام:
dlsm daniel

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۰۳
daniel dlsm