nots:)

وبلاگ اصلی من به آدرس:danielnots.blogspot.com

nots:)

وبلاگ اصلی من به آدرس:danielnots.blogspot.com

lgbtqai&atheist&marxist femenist&blogger&poet&social activitist&law student
پیج های من در صفحات مجازی:
danielnots.blogspot.com:سایت شخصی من


facebook.com/danielparsadani

facebook.com/danieldlsm

instagram.com/danieldlsm

instagram.com/lgbtqai_plus_pride

telegram.me/farhangsazijeni

instagram.com/farhangsazijeni

facebook.com/farhangsazijensi

line id:dlsm9

instagram.com/socialistalternative

telegram.me/socialistL

tweet: @danieldlsm

tweet: @zhaninparsa

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۵ فروردين ۹۶، ۲۰:۲۴ - سیّد محمّد جعاوله
    جالب بود.
  • ۲۵ بهمن ۹۵، ۱۱:۱۵ - سیّد محمّد جعاوله
    خوب بود
نویسندگان

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شاعر» ثبت شده است

آسمان امشب ستاره باران است
به آسمان نگاه کن
رقص ستاره هارا دراغوش بگیر
و فراموش کن که من
جایی میان ستارگان
پنهان شده ام...
و فراموش کن
که صدای هق هق گریه ام
میان اواز اسمان مهتابی
دیگر،هرگز شنیده نمیشود...
به آسمان نگاه کن
ای شقایق زندگی ام
ای خورشید تباهی ناپذیر
مرا میشنوی؟
مرا میان انبوه تهاجم سرد غم احساس میکنی؟!
بالهای شکسته ی این کبوتر خسته را
با دستان گرمت بفشار
مرا به پرواز ببر
و به جشن آسمان...
چرا ستاره ای از ان من نیست؟
چرا اینگونه،ساکت و بی هدف در کنجی از تاریکی
میان ابرهای خیس بغض کرده ام؛
چون کودکی از ترس در خود میپیچم...
من جایی میان ستارگان و در عمق تاریکی مدفون شده ام
ای چراغ گرمی بخشم....

#ژانین

@dialecticall

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۵۱
daniel dlsm
بی تو برمن چه گذشت؟
شب نیز نمی داند
درد 
اندوه 
خزان 
باران پر زد و رفت 
آه از این دل دلتنگم 
آه...
شانه ای میخواهم 
که ببارم هرشب 
تا بروید درد 
تا بگوید 
بی تو برمن چه گذشت 
در تمام این شب 
بی تو تنها 
پر پرواز ندارم 
چه خزان تلخی 
چه خزان خشکی 
چه دل دلتنگی...

#ژانین 

@dialecticall
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۱۱
daniel dlsm

آسمان امشب 

عجب اه میکشد

عجب زجه میزند

اسمان چرا دلت گرفته است؟

مهتابت را کدام نامهربان خاموش کرده؟

قلمم در دست میگرید 

دفترم سیاه شده است 

چه حیایی دارد این دفتر

چه شعر دلسوخته ای میشود این نیمه شب

چه شب تنهاییست 

دل شب شکسته است

شب خیلی وقتست بغض میکند و شاعر میشود

شب خیلی وقتست سکوت کرده

همچون دل بیچاره ی این دختر

آه...


#ژانین 


@dialecticall

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۲۴
daniel dlsm

#نیمه_شب_نامه  

_امشب سوم  

چهارم فوریه۲۰۱۷ 

 

امشب هم تقریبا مانند سایر شبهاست.ساکت تنها با روپوشی سیاه که در اتاق،در خیابان،در شهر  و گویی در کل جهان قدم میزند.یک نوع قدم زدن خاص؛با آن نوع که ما میشناسیم متفاوت است.تقریبا میشود گفت غیر قابل فهم و تعریف است.شاید هم با مغز انسان شناخته نمیشود.یعنی انسان در حدی نیست که بتواند بشناسد و بفهمدش! 

بیرون را نگاه میکنم برف میبارد.همه جا سفید پوش شده!انسان همیشه ازین تضاد شب و برف لذت میبرد حداقل من که لذت میبرم وقتی همچین تضادی را میبینم و احساس میکنم چقدر زیبا نمایان گر قصه ای از این دنیاست.نمایانگر زندگی و آنچه موجود است و آنچه زنده است.براستی به زندگی مان نظری بیفکنیم.چقدر همه چیز پراز تضاد است.پراز درگیری و تناقضات شدید.احساسات و ادراکات ما مرز هارا در نوردیده و با همه چیز در هم ادغام میشوند.ذهن آدمی از کوچک ترین تصاویر و مفاهیمی به چه چیزها که نمیرسد؟!با توسل به ادراکات و استدلالاتی که تنها با همین تضاد ها معنا میابند؛به بزرگ ترین عقاید میرسد.شاید برای همین است که نمیتوانیم تود را از بند این تضاددها رهاکنیم.شاید ماهم نتیجه یک تضاد در طبیعت باشیم و با دیدن و ادراک این تضاد ها به اینهمانی خود و آن پی میبریم.در زندگی روزمره مان نگاهی بیفکنیم:برف باریدن در شب.قهوه های داغ در سرد ترین روزها و هزاران مثال دیگر از علاقه وافر انسان از تضاد ها و تناقضات طبیعت.کافی است نگاهی بیفکنیم.اما براستی دلیلش چیست؟عده ای شاید بگویند برای رسیدن به اعتدال است.انسان دنبال اعتدال است و برای همین است از جمع نقیضین لذت میبرد اما من قبولش ندارم.انسان معتدل نیست.اتفاقا انسان در هرچیزی دلش میخواهد تا ته خط برود پس معتدل نیست.بنظر من دلیلش این است که انسان بدنبال نتیجه است.همیشه بدنبال نتیجه است.ذهن انسان ها به تناقض ها و تضاد ها عادت ندارد.انسان بدنبال این است که نتیجه ای از همه این تضاد ها بگیرد.نتیجه ای که ذهن را از این سردرگمی نجات بدهد و یک قالب متناسب با خواست های ذهنی برسد.جالبست نه؟پس از نیمه شب است و من فلسفه بازیم گرفته است.خودم خنده ام میگیرد از دست این ذهن و خیالات وحشتناکش.ذهن من گاهی واقعا ترسناک میشود.پرواز میکند از همه جا به همه جا.هیج مرزی نمیشناسد دائما فقط پرواز میکند و در حرکت است حتی نمیشود گفت پرواز شاید سرعتش بسیار بالاست بسیار بالا انقدر که گمانم از سرعت نور هم بالاتراست اخر مرز های زمان و مکان راهم میشکند.به خودم می آیم میبینم در زمانی خارج از گذشته و آینده هستم.حتی در حال هم نیستم در یک جایی ورای هرجا و هرزمان که خودم نمیتوانم توصیفش کنم. انقدر پیچیده میشود که گاهی میترسم درموردش فکر کنم.فقط میخواهم خودم را درگیر موضوعی دیگر کنم.شاید اینها عادت های ذهنی من هستند.شاید ذهن من،تخیلات من همه اینها در قفسند و نیاز دارند تا بازشان کنم تا نفس بکشند تا پرواز کنند تا انقدر بروند که به بی انتها برسند اما اخرش چه میشود؟پرواز هم بکنند.با بیشترین سرعت هم بروند.تمام مرزهارا هم که رد بکنند.باز هم بعقیده من به چیزی دست نمیابند و دوباره بازمیگردند.چون همه چیز آنچنان پوچ و بی معناست که ذهن بشر مجبور به ساختنش شده و حال اگر از بندهای آن رها شوی که دیگر چیزی نمیماند.همه چیز تمام میشود.کاش حرف هایم قابل فهم باشد.میدانم سخت است و کمی گیج کننده اما من هم گیج میشوم.من از طبیعی ترین احساسات گیج میشوم.از همه احساسات و طبیعت میترسم زیرا ذهنم را وادار به فکر کردن میکنند.من از تمام احساسات وحشتناکی که دارم از خیره شدن به دیوار اتاق و از عشقی پوک که دائما درحال نابودی و باز ساخت خود است،از همه اینها واهمه دارم زیرا ذهن مرا درگیر میکنند درگیر دالانی طولانی که تا نیمه شب به طول می انجامد!برای همین است که در تمام این زمان عبث و بیهوده من فارق از هرچیز به دیوار روبرویم خیره میشود و دلم میخواهد برای لحظاتی چند فکر نکنم!به هیچ چیز فکر نکنم!هیچ چیز... 

 

#ژانین  

 

@dialecticall 

@anchemanmikhanam  

 

وبلاگ های من: 

Danielnots.wordpress.com 

Danielnots.blogspot.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۱۰
daniel dlsm

میدانم 

یک شب در میان سکوت وحشی که وجود مرا می مکد

تو از میان مه آلود  ترین لحظات 

می آیی...

میدانم گل سرخی به دست داری و مرا به عطرش میهمان میکنی

میدانم لب هایت خشک اند

و لب هایت را به لبهایم هدیه میدهی

آه...

عشق من بگو؟

چرا شب انقدر سیاه است؟

چرا بغض قلبم دارد میترکد از حسرت چشمت؟

چرا ستاره ای از آن دل خسته من نیست؟

اری من دلتنگم

من دلتنگ دلم هستم 

من دلتنگ دل رسوای بیچاره ای هستم که اشک دخترکی شبها ابش میداد

من دلتنگ شعری هستم که دیر وقتی از قلب پاکی سرازیر میشد

آه...

براستی این شب تا به کی ادامه دارد؟


#ژانین 


@dialecticall

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۰۵
daniel dlsm

شقایق بیچاره

شقایق تنها

آه شقایقم عاشق بود

گونه هایش سرخ 

برگ هایش خیس 

اه شقایقم شبها میگرید

قلب من اتش 

قلب من سرد است 

اه قلب من خودکشی کرد دیشب

جاده ی نمناک 

جاده خاطره های خیس

آه جاده اوار میشود از درد

اسمان بیچاره 

آسمان تنها

آسمان بغض کرده بود دیشب

ای همه پوچی 

ای همه سیاه

آه ای شقایق گریانم

آه...


#ژانین 


@dialecticall

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۴۹
daniel dlsm

نگاه کن 

نگاه کن که به یک خاطره میمانم 

یک خاطره که رفتنیست همچون شب

که رفتنیست همچون تاریکی 

همچون لحظات پوچ مداوم و تکراری

نگاه کن 

ببین که انعکاس میابم بین قطرات باران 

همچون نور 

همچون باد

ببین که معنای رها شدن میان اشفته ترین مرز زمانم!

 همچون خواب


من دستانم یخ زده 

دختری سفید پوش و یخ زده میان یک هستی رازآلود 

میان یک تصور ساکت


#ژانین 

@dialecticall


Absurdistwriter.blogspot.com

Danielnots.wordpress.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۰۲
daniel dlsm

#نیمه_شب_نامه

_امشب دوم 

سوم فوریه 2017


نمیدانم ساعت چند است.اهمیتی ندارد ارزشش راهم ندارد بروم نگاه کنم ترجیه میدهم فعلا بنویسم.اما نمیدانم چه بنویسم؟دستانم خشک میشوند.تنها میدانم یک حس غریب مرا وادار به نوشتن میکند یک حس غریب دوست داشتنی که دوای درد مرا میداند.چه شب جالبیست امشب!برف می بارد و همه جا سفیدپوش است من در اتاقم نشستم و به افقی از تنهایی خود خیره میشوم.امشب چقدر دیوانه وار متوجه تنهاییم شدم و چقدر وحشیانه از هرطرف هجوم می آورد تا مرا ببلعد.اما من با خود عهدی بستم عهد بستم بجای فرار از تنهاییم آن را با تمام وجود درک کنم،در آغوش بکشم و شاید با هم آوازی بخوانیم.شاید دوست خوبی باشد حداقل برای آواز خواندن.برای شعر خواندن ان هم شعرهایی که در اوج نا امیدی قدرت پرواز میدهد و باعالمی از خیالات زیبا در آسمان رهایت میکند.

من امشب تنهایم.امشب از آن شب هایی است که تنهایی از هر طرف میبارد و من با تمام وجود آنرا حس میکنم و میفهمم.بیایید یک بازی راه بیندازیم. اسمش این است:اعتراف کنیم!من شروم میکنم.من اعتراف میکنم امشب چشمانم خشک شده است و اشکی ندارد حال انکه همه چیز دست به دست هم داده تا دلم ساعت ها بگرید و بگرید تنها بگرید...

من اعتراف میکنم امشب دلم تنگ شده است.دلم تنگ نوازش ها شده است.دلم تنگ دوستت دارم هاشده است.دلم تنگ عشق شده است و یک خاطره.یک خاطره که با تمام وجود دوستش داشتم...شاید هنوز هم دوستش دارم شاید هنوز هم مثل دیشب که کتاب های دبیرستانیم را نگاه میکردم؛دلم برایش یک ذره میشود دلم میخواهد کاش بود.کاش بود و دوباره به آغوشش پناه میبردم.کاش بود و دوباره برایم شعر میخواند.شعر هایی از فروغ و غادهالثمان میخواند شعر هایی از شاملو میخواند و وقتی میرسید که بگوید عشق خود فرداست،عشق خود همه چیز است؛محکم تر درآغوشم میگرفت و می بوسیدم و بغض میکرد...اری دلم از آن شبهایی میخواهد که تنها نبودم و از تنهایی نمی ترسیدم.

اعتراف میکنم که امشب دلم گریه میخواهد ازان گریه هایی که رنگ و بوی بی کسی میدهد.رنگ و بوی تنهایی و بی همدردی میدهد.رنگ و بوی حسرت میدهد...حسرت روز ها و شبهایی که دیگر نیستند و فقط حسرتشان در دلم مانده!

اعتراف میکنم امشب دلم میخواست باشی دلم میخواست حداقل یک نفر بود تا برایم قصه میگفت.اعتراف میکنم میخواهم همچون یک بچه خردسال بشوم و در آغوشت گریه کنم انقدر گریه کنم تا در دلم هیچ نماند و کاغذ سفید دلم را دوباره رطور که خواستی تصویر بکشی!اعتراف میکنم دلم میخواهد کاش امشب زودتر تمام شود همین.وقتی تو نیستی کاش تمام شود این درد که تمام وجودم را می بلعد.کاش یک نفر تنها یک نفر این درد را میفهمید...این درد دارد مرا ذره ذره میخورد...

 

#ژانین 


@dialecticall

@anchemanmikhanam 


وبلاگ های من:

Danielnots.wordpress.com

Danielnots.blogspot.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۸
daniel dlsm

#داستانک

ناقوس

دوازدهم فبریه ۲۰۱۷


به یاد دارم 

ان شب باران نم نم می آمد

دختری با دامن براق سرخ که تا بالای زانوهایش بودو پالتوی مشکی رنگ بلند و به نسبت تنگی که تا پایین تراز زانو هایش را پوشانده بود و دکمه هایش کاملا باز بود و نسیم در آن بازی میکرد

کت سفید رنگی هم داشت که بیشتر به کت های امروزی با شکل های پیچیده و نامنظم میماند و کمر باریکش را که نور خفه چراغ هارا در قطرات بلورین باران انعکاس میداد،جذاب تراز همیشه کرده بود.کتی که یقه هایش که ان هم مثل خود کت،به شکلی خارج از قواعد هندسی بود با رنگ دامن مینی جوپش سِت شده بود و سرخی اش بیش از هرچیز دیگری این انتظام سیاه و سفید را درهم میشکست.موهای زیبایی هم داشت گمان کنم زمان زیادی صرف رسیدگی به موهایش کرده بود.موهای بلند مشکی رنگی که کمرش کشیده میشد و نسیم و قطرات باران در میانش بازی میکردند و ذرات نور را مثل توپ بازی بچه ها بین خود جابجا میکردند که بیشتر از هرچیزی تناقضی زیبا را بوجود اورده بود.تناقضی از شب و موهای مشکی رنگ به همراه نوری که از میانش برق میزند.

قسمتی از موهایش هم روی نیمه ای از صورتش افتاده بود و سمت چپ صورتش را پوشانده بود که خود چهره ی رنگ پریده وسفید دختر را با آن چشم ها و مژه های بلند،هرچه بیشتر دلپذیر میکرد.لب هایش سرخ بود از رنگ رژ لبی غلیظ که قسمتی از آن روی گونه هایش خزیده بود و البته چهره اش را زیبا ترکرده بود.چهره رنگ پریده ای که به سرخی آغشته بود و قطرات باران هم بیش از بیش جلایش میدادند.اما از همه زیبا تر چشمانش بود!اری چشمانش که مشخص بود سرمه ای به آن زده و زیر چشمانش توسط اشک هایش تماما کبود مانند شده بود و بیشتراز هرچیز انسان را یاد ملکه یخی می انداخت که سالهاست منتظر بوسه ای داغ و نرم این انبساط وحشیانه تاریکی را فریادمیکشید!

دختر گویی در حال خودش نبود.باپاهای برهنه روی سنگفرش های پل راه میرفت.

من میدیدمش و احساس میکردم حال خوبی ندارد.حتما بسیار ناراحت و افسرده مینمود اما گویی بدنم در جایش خشک شده بود نمیتوانستم به او نزدیک شوم و بی توجه تنها راهم را ادامه میدادم و از روبروی یک دیگر می آمدیم.تا اینکه وقتی به وسط پل رسید طرف نرده ها رفت و سرش را بالا گرفت و نسیم  موهایش از صورتش گرفت و به میان باران و امواج نور به رقص دراورد.دستانش را باز کرد.پالتوی چرم مشکی اش هم مانند موهایش بازیچه دست باد شدند.من میدیدم که ان سوی نرده ها رفت و گویی در ته قلبم صدایی می امد صدایی و البته چندان مهم نبود ازین نوع صداها زیاد می امد اما من همچنان به راه خودم ادامه دادم به وسط پل که رسیدم متوجه شدم گویا پرنده ای در هوا رها شد و به دامان اسمان و باران شتافت.تارموهای مشکی را میدیدم که در هوا گویی انسجامشان را از دست داده بودند و رها تراز همیشه به هرسو میرفتند و انعکاس نور رااز صفحه ای مشکی رنگ که حال در آسمان رها شده بود.همان لحظه ناقوس کلیسا هم در فضا دمیدن گرفت و گویی نیمه شب را نشانه گرفته بود وپژواک صدایش برعکس هرشب روح انسان را نوازش میکرد.چند لحظه بعد گویی تصویر دختری جوان در رود نمایان شد دختری با چشمانی بزرگ که زیر چشمانش توسط مخلوط سرمه و گمانم اشک کبود شده بود و صورتش مثل برف سفید بود مثل برفی که تکه ای خون در ان پخش باشد رژ لب سرخ غلیظش در گونه هایش پخش بود لبش با تمام سرخی اش از سرمایی طاقت فرسا حکایت میکرد.دامن سرخ و کوتاهی داشت و کت سفیدی که حال به راستی مانند تصویر نقاشی رئالیست میماند که به بهترین وجه رنگ هارا کنار هم چیده...تصویر زیبایی بود.باران تند ترشد کلاهم را روس سرم کشیدم و به راهم ادامه دادم...


#ژانین

@dialecticall

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۶
daniel dlsm

#نیمه_شب_نامه 

_ #امشب_اول


دوم فوریه 2017


ساعت یک و پانزده دقیقه نیمه شب پشت لبتاب بنشینی و قهوه داغ بخوری.خنده دار است قهوه داغ آنهم در نیمه شب!کمی پیچیدست آخر من عاشق قهوه هستم زمانش مهم نیست فقط میدانم عاشقش هستم و باید قهوه داغم را بخورم و البته چون آرام میخورم گاهی که چه عرض کنم اکثر مواقع سرد میشود والبته من سردش را هم میخورم مهم نیست مهم قهوه بودن است مگر غیراین است؟قهوه های داغ پس از نیمه شب آنهم ازنوع اسپرسو تلخ و غلیظ مزه بخصوصی دارد خصوصا اگر با شکلات تلخ 99درصد همراه باشد!کمی دیوانگی میزند اما به امتحانش میرزد!البته از کمی بیشتر…مگر آدم عاقل نصفه شبی قهوه میخورد؟انهم اسپرسو که با شکر هم  از گلو پایین نمی رود تازه شکلات به این تلخی هم بگیری!دیوانه شدی مگر؟خب جالب است من مگر عاقلم؟اصلا مگر میشود آدم عاقل باشد؟آدم اگر عاقل بود که دیگر آدم نبود!آدم اگر عاقل بود سنگ میشد.مثل سنگ سکوت میکرد و لذت میبرد همین اما آدم عاقل نیست ادم عاشق میشود آدم گریه میکند آدم ناراحت میشود میخندد شاد میشود!اصلا مگر میشود عاقل باشد؟باعقل جور در نمیاید!یا باید عاقل باشی یا باید احساس کنی و آنقدر به احساست ایمان داشته باشی که به آن دل ببندی و وابسته اش شوی!ادم که عاقل نیست آدم یک موجود در بند احساسات است.یک موجود زبون بیچاره که فقط در گیرودار احساسات و یک سری امور نسبی روان و زوال یابنده خورد میشود و هربار با امیدی بیهوده سرپا میشود و میخواهد دوباره از آغاز قدم بردارد!انسان انقدر پوک است که نمیداند په میکند نمیداند چه میگوید و چه میخواهد؟آری چقدر تلخ است این موجود چقدر تلخ و سیاه است چقدر تلخ و سیاه و سرد!شاید برای همین است که اسپرسوی غلیظ سرد را دوست دارم و از آن لذت میبرم.شاید جزئی از زندگی من باشد که تلخ باشم و با تلخی سر کنم یا شاید هم من مفهوم این تلخی را فهمیدم و برای همین هست که از رویارویی باآن دچار مشکل نمیشوم و اتفاقا لذت هم میبرم!شاید یک این همانی بین من و تلخی موجود است یک این همانی که در کل زندگی من موج میزند و شاید هم در زندگی هرانسانی موج میزند و این من هستم که با آن روبرو شده ام.نمیدانم فقط میدانم پس از نیمه شب است و تاریک است.زمستان است و سرد است.آنقدر همه چیز بیهوده یخ زده که احساسی نمیماند فقط دلت میخواهد کمی تلخ بشوی شاید بتوانی از این راز بین زمان و حس باخبر شوی شایدهم یک بعد دیگر است یک بعد فراتر از انسان یک بعد که تنها نشانه هایی از آن این چیزهاست و انسان هرگز به آن نمیرسد.اما ذهن چظور؟ذهن به آن میرسد؟ذهن میتواند آن را تصور کند؟ذهن میتواند آن را در لابلای این ابعاد گندیده جای دهد و از یک دروازه تازه پرده بردارد؟


شاید باید کمی عاقلانه تر اندیشید شاید باید همان اپیدمی زندگی روزمره را بررسی کرد همان عاشقی های شبانه!همین خنیدیدن های بیهوده همان ارزش های بی فایده!همان همه چیزی که هیچ فایده ای ندارد!پس از نیمه شب است و نوشتن هوایی دیگر دارد نوشتن پس از نیمه شب اوج یک نویسنده است!اوج اوجش


#ژانین 


@dialecticall

@anchemanmikhanam 


وبلاگ های من:

Danielnots.wordpress.com

Danielnots.blogspot.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۳
daniel dlsm