nots:)

وبلاگ اصلی من به آدرس:danielnots.blogspot.com

nots:)

وبلاگ اصلی من به آدرس:danielnots.blogspot.com

lgbtqai&atheist&marxist femenist&blogger&poet&social activitist&law student
پیج های من در صفحات مجازی:
danielnots.blogspot.com:سایت شخصی من


facebook.com/danielparsadani

facebook.com/danieldlsm

instagram.com/danieldlsm

instagram.com/lgbtqai_plus_pride

telegram.me/farhangsazijeni

instagram.com/farhangsazijeni

facebook.com/farhangsazijensi

line id:dlsm9

instagram.com/socialistalternative

telegram.me/socialistL

tweet: @danieldlsm

tweet: @zhaninparsa

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۵ فروردين ۹۶، ۲۰:۲۴ - سیّد محمّد جعاوله
    جالب بود.
  • ۲۵ بهمن ۹۵، ۱۱:۱۵ - سیّد محمّد جعاوله
    خوب بود
نویسندگان

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یه نویسنده» ثبت شده است

#داستان_کوتاه


سلام سانیای عزیزم 

امیدوارم حالت  عالی و از همیشه بهتر باشد.

در آخرین نامه ای که به دستم رسید از عشق پرسیده بودی.و خواستی تاکمی برایت از عشق بگویم.

تصمیم گرفتم داستان دختر ی را برایت تعریف کنم.دختری چهل ساله  که تنها در آپارتمانی کوچک زندگی میکند.درست حدس زدی آن دختر خود من هستم .

میدانی سانیا؟امشب اینجا باز هم باران زد و من دلم نیامد از تماشایش محروم شوم.قوه داغی درست کردم و به تراس سرپوشیده رفتم و روی صندلی مشکی رنگ ظریفی که همیشه انجاست نشستم و غرق در قطرات باران و انعکاس نور در آنها شدم.

یاد سالهای دبیرستانم افتادم.دوم دبیرستان بودم که با سهند اشنا شدم.او چهارم دبیرستان بود.پسری  لاغر با قد تقریبا بلند و موهای در هم و بلندش که همیشه برایش مشکل ساز میشد.ریش های صورتش کامل درنیامده بود و تقریبا همیشه بصورت ته ریش به قولی یکی بود یکی نبود نگهشان میداشت .غرور نوجوانیش را هم با چند جوش کوچک روی صورتش همراه داشت.صدایش هم یک نوع خاص بود.کمی بم میزد اما نه کاملا اما طوری بود که حداقل نسبت به افراد اطراف من متمایزش میکرد.اما از همه مهم تر چشم هایش بود.چشم هایی قاطع و پرغرور و در عین حال احساس میکردم دارای روحی سرشاراز احساس

باران آن شب مرا برد به آن سالها.ان سالهایی که هرگز فراموششان نکردم...

من و سهند از همان آغاز میدانستیم که وضعیت عشقمان چگونه است؟چون خانواده هایمان هرگز قبول نمیکردند براب همین سهند آن سال از کلاس های کنکوری انصراف داد و با اصرار رفت در شرکت دوست پدرش تا بعنوان کمک حسابدار کار کند.از ساعت یک سرکار بود تا ساعت هشت و گاهی نه شب.

من اما ان سال المپیاد داشتم و مجبور بودم تا ساعت شش و گاها هفت شب در مدرسه بمانم .اما وقتی کلاس هایم تمام میشد با سرعت سمت خانه میرفتم و  حتی بدون اینکه لباسم را عوض کنم چیزی آماده میکردم تا برای سهند ببرم.

گاهی کیک اسفنجی درست میکردم ،گاهی بشقاب سبزیجات ،ذرت،چیپس ژله و هرچه میتوانستم در ان زمان کوتاه درست کنم.و به بهانه کتاب خانه با سرعت عصرانه ای که درست کرده بودم را در ظرفی میگذاشتم و میرفتم تا سر ساعت هشت درشرکت باشم که وقتی کار سهند تمام شد باهم باشیم.

میدانی حداقل برای من پسرهایی که از سر کار با قیافه ای عبوس و خسته می آیند بسیار مظلوم و دوست داشتنی هستند.همیشه وقتی میرسیدم گونه هایم سرخ میشد و تا سهند را میدیدم جلوی در شرکت ،اولین کاری که میکرد گونه هایم را میبوسید و در آغوش هم بودیم...

معمولا به  پارک میرفتیم تا عصرانه اش را بدهم.بیچاره هیچ چیز نمیخورد تا من بیایم.اکثر اوقات هم انقدر گرسنه بود که فراموش میکرد به من هم بدهد.یادم می آید اولین باری که کیک خامه ای درست کرده بودم خامه را با انگشتم به پیشانی اش زدم  و...چقدر خندیدیم...بعد از اینکه ِغذا میخوردیم معمولا روی چمن های پارک(اگر خیس نبود)دراز میکشیدیم و به آینده فکر میکردیم.به اینکه باهم باشیم و سهند بتواند مستقل بشود و باهم زندگی کنیم برای همیشه...

کار هرشبمان بود که تا نیمه های شب تمام خیابان هارا زیر پا بگذاریم و  گاها از بستی فروشی  بزرگ روبروی پارک بستنی بخریم.طبق معمول من بستنی شکلاتی تلخ و سهند وانیلی میگرفت و البته ازمال من هم میخورد و اذیتم میکرد...

شبهایی که باران میزد چون من سرمایی بودم پالتوی قهوه ای رنگش را در می آورد و روی شانه هایم می انداخت.گاهی هم در همان خیابان هایی که از ساعت ده به بعد خلوت بودند انقدر محکم بغلم میکرد که گویی میخواند مرا بدزدند و در گوشم ارام میگفت هیچ وقت از دستت نمیدهم...هیچ وقت...

شده بود کار هرشبمان که تمام کوچه ها و خیابان ها و کافه هارا وجب به وجب با تمام وجودمان قدم بزنیم...انقدر که بعداز آن سال هم هروقت به بستنی فروشی میرفتم من را میشناخت و احوال دوستم را میپرسید.

ان سالها هردومان بچه بودیم.خیلی بچه اما خیلی بزرگ تراز سنمان میفهمیدیم و تلاش میکردیم باهم باشیم...چند سال از ان عشق گذشت...عشقی که بعد از یکسال با مهاجرت خانواده سهند در همان شهر بیچاره که حالا پر بود از خاطراتی بغض کرده،خاک شد...

بعد از سهند هر چهار پنج سال میشد از کسی خوشم بیاید و جالبیش آنجا بود که حالا که نگاه میکنم هرکدام از انها از جهتی شبیه سهند بودند...قد بلند،لاغر،ته ریشی که هنوز کامل نشده بود و از همه مهم تر همه شان چشم هایی قاطع و پر احساس و پر غرور داشتند مثل سهند...

و تا امروز که من چهل ساله ام هنوز هم گاهی شبها سهند از پشت تمام این سالها دوباره می اید و مرا در آغوش خودش به خیابان ها و کوچه های محله قدیممان میبرد...

بگذار با قطعه ای از شاملو داستانم را تمام کنم:

گمان نبر که عشق بی حاصلیست

زیرا که عشق خود فرداست 

خود همه چیز است...


امیدوارم جواب پرسشت را گرفته باشی سانیای دوست داشتنی جوانم.

همیشه شاد باش.

دوست همیشگی و کمی پیرت،سارا.


#ژانین 

@dialecticall

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۷
daniel dlsm

#نیمه_شب_نامه 

_امشب چهارم

پنجم فوریه2017

راستش فکر میکنم واقعا چه میشد اگر همه چیز بهتر بود؟چه میشد اگر تمام عشق من را زیر پاهایت له نمیکردی؟هرشب به صفحه شخصی ازت در صفحات مجازی میروم از آغاز تا پایانش را چک میکنم و بدنبال کوچک ترین نشانه ای خود گمشده ام میگردم.اما افسوس!افسوس که حتی لاشه ای از خودم هم پیدا نمیکنم.توجسد مرا خیلی وقت است درگوری ناشناس خاک کردی.من همیشه در حسرت نگاهی واقعا عاشقانه بودم.درحسرت یک حس واقعی یک عشق واقعی که تو آن را از من دریغ کردی و من همیشه منتظر بودم منتظر عشق پاکی که از آن برایم گفته بودی.منتظر عمل کردن به قول هایی که گمان کنم با جسد من خیلی وقت است زیر خاک هستند!اما برای من زنده بودند همه شان زنده بودند.تو زنده بودی و تمام عشقی که صادقانه فدایت کردم...صادقانه...چه واژه غریبی است این صادقانه!چقدر نا آشناست.کاش کمی فقط کمی این واژه برایم حرمت داشت.کاش کمی ایمان داشتم به صادق بودن!به صادقانه!

تو آخرین نفری بودی که این واژه را به کل از زندگیم پاک کرد.تو تمام صداقت مرا نابود کردی و حال خیلی ساده از همه چیز میگذری.نیمه شب است...دلم گرفته است دستانم به پوست کشیده شب نمیرسد.دلم گرفته است و من حتی در تنهایی فروغ هم راهی جایی ندارم همانطور که در قلب تو جایی نداشتم و در آغوش مادرم...من حتی لیاقت تنهایی راهم ندارم.کاش اینگونه مرا رسوای همه کس نمی کردی اینگونه که حتی حافظ هم فالی برای من قلب شکسته ام ندارد.اری من تنها شده ام تنها شده ام و تورا میبینم که شادی که سرشار از عشقی و بانوی زندگی ات را در آغوش کشیده ای و از عمق وجود دوستش داری.آه...آه...تو هیچ وقت نفهمیدی که قلب من تیر میکشد.که قلب من درد دارد...که قلب من هنگام شنیدن صدایت،هنگام دیدن چشمانت،هنگام حس کردنت میسوزد.تو نفهمیدی همانطور که هیچ کس نفهمید.هیچ کس اشک هایم را ندید.نه در طول این سالها هیچ کس نفهمید و من امروز فقط اه میکشم. بااینکه میدانم قلب آسمان هم برای من به درد نمی آید.بااینکه میدانم ابرهاهم برای من نمی گریند.کاش فروغ بود.کاش فروغ بود و این حجم از تنهایی را شعری میساخت و به دیوار زمان می آویخت تا آیندگان از این جسد پوسیده بیچاره بگریند...تمام اینها تقصیر تو بود تقصیر تو که حتی چشمانت هم به من دروغ گفتند.میگویند چشم دروازه روح است. من در چشمانت همان شب که بغض داشتند عشق را دیدم.عشق را لمس کردم.اما حتی چشمانت هم به من دروغ گفتند.حتی بغض گلویت حتی صدایت که میلرزید؛همه به من دروغ گفتند...حتی باران که آن شب شروع به باریدن کرد.میبینی؟احساس میکنم نه تنها تو،بلکه همه طبیعت در صدد انتقام از من است.اما نمیدانم درصدد انتقام ازچه چیزی؟مگر دیگر چیزی برای من مانده که بخواهد انتقام بگیرد؟مگر دیگر چیزی از من مانده که بخواهد انتقام بگیرد؟من کیستم؟از من چه مانده جز یک شکست خورده یک تنهای تنهای تنها به معنای واقعی کلمه به همان معنای اصیلی که هیچ گاه درک نمیشود.آری شاید اینگونه بهتر است.شاید بهتراست که بگویم من پاهایم نای راه رفتن ندارند.من خسته شدم.من دیگر نمیتوانم ادامه دهم.من شکست خوردم و له شدم و این حقیقت دارد...آه...آه...

#ژانین


@dialecticall 

@anchemanmikhanam  

 

وبلاگ های من: 

Danielnots.wordpress.com 

Absurdistwriter.blogspot.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۲۶
daniel dlsm

آسمان امشب 

عجب اه میکشد

عجب زجه میزند

اسمان چرا دلت گرفته است؟

مهتابت را کدام نامهربان خاموش کرده؟

قلمم در دست میگرید 

دفترم سیاه شده است 

چه حیایی دارد این دفتر

چه شعر دلسوخته ای میشود این نیمه شب

چه شب تنهاییست 

دل شب شکسته است

شب خیلی وقتست بغض میکند و شاعر میشود

شب خیلی وقتست سکوت کرده

همچون دل بیچاره ی این دختر

آه...


#ژانین 


@dialecticall

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۲۴
daniel dlsm

"یک طرف زیبایی است و طرف دیگر،در هم شکستگان و پایمال شدگان.هرقدر هم این کار دشوار باشد من میخواهم به هر دوطرف وفادار بمانم"

~آلبرکامو _سقوط


این جمله مشهور را کامو درباره کتاب سقوط میگوید.

اگر نگاهی به زندگی کامو بیندازیم با توجه به پیش زمینه هایی که داشته(دل زدگی از انقلاب و مارکسیسم لنینیسم و درگیری شدید با سارتر)میتوان حدس زد که به چه پوچی دچار میشود.

 کامو زمانی یک مارکسیست دو آتشه همراه سارتر بود که پس از درز اخباری از اروگاه های استالینی به کلی از مارکسیسم لنینیست بریده و به سمت سوسیال دموکراسی غرب کشیده میشود.


اما نکته ای که باعث نهیلیسم در اندیشه کامو شده نه دل بریدن از انقلاب و تغیر بلکه باور وی به لزوم انقلاب و اصول مارکسیسم است. در جمله بالا دقت کنید:"هرقدر هم این کار دشوار باشد"

این یعنی کامو خود میداند که سازش این دو طبقه باهم غیر ممکن است و دقیقا همین تناقض شکست شوروی و لزوم انقلاب است که رنگی نهیلیستی به اندیشه و به تبع اثر کامو میدهد!


در جای جای این رمان هم این عجز و ناتوانی و سرگردانی دیده میشود.در هم آمیختن احساسات متناقض و از بین رفتن نسبی مفهوم زمان و مکان و در عین حال حفظ قالب رمان ازین حکایت میکنند که کامو خواسته هرچه بهتر عمق پوچی اش را به خواننده منتقل کند.


متاسفانه من حتی با دو بار خواندن نتوانستم بفهمم کامو توانست به عهد خود وفا کند یانه...؟!


تمام دوستان را دعوت میکنم به مطالعه این کتاب فوق العاده.امیدوارم لذت ببرید.😊❤️


🗞📝 @anchemanmikhanam

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۲۹
daniel dlsm

#نیمه_شب_نامه  

_امشب سوم  

چهارم فوریه۲۰۱۷ 

 

امشب هم تقریبا مانند سایر شبهاست.ساکت تنها با روپوشی سیاه که در اتاق،در خیابان،در شهر  و گویی در کل جهان قدم میزند.یک نوع قدم زدن خاص؛با آن نوع که ما میشناسیم متفاوت است.تقریبا میشود گفت غیر قابل فهم و تعریف است.شاید هم با مغز انسان شناخته نمیشود.یعنی انسان در حدی نیست که بتواند بشناسد و بفهمدش! 

بیرون را نگاه میکنم برف میبارد.همه جا سفید پوش شده!انسان همیشه ازین تضاد شب و برف لذت میبرد حداقل من که لذت میبرم وقتی همچین تضادی را میبینم و احساس میکنم چقدر زیبا نمایان گر قصه ای از این دنیاست.نمایانگر زندگی و آنچه موجود است و آنچه زنده است.براستی به زندگی مان نظری بیفکنیم.چقدر همه چیز پراز تضاد است.پراز درگیری و تناقضات شدید.احساسات و ادراکات ما مرز هارا در نوردیده و با همه چیز در هم ادغام میشوند.ذهن آدمی از کوچک ترین تصاویر و مفاهیمی به چه چیزها که نمیرسد؟!با توسل به ادراکات و استدلالاتی که تنها با همین تضاد ها معنا میابند؛به بزرگ ترین عقاید میرسد.شاید برای همین است که نمیتوانیم تود را از بند این تضاددها رهاکنیم.شاید ماهم نتیجه یک تضاد در طبیعت باشیم و با دیدن و ادراک این تضاد ها به اینهمانی خود و آن پی میبریم.در زندگی روزمره مان نگاهی بیفکنیم:برف باریدن در شب.قهوه های داغ در سرد ترین روزها و هزاران مثال دیگر از علاقه وافر انسان از تضاد ها و تناقضات طبیعت.کافی است نگاهی بیفکنیم.اما براستی دلیلش چیست؟عده ای شاید بگویند برای رسیدن به اعتدال است.انسان دنبال اعتدال است و برای همین است از جمع نقیضین لذت میبرد اما من قبولش ندارم.انسان معتدل نیست.اتفاقا انسان در هرچیزی دلش میخواهد تا ته خط برود پس معتدل نیست.بنظر من دلیلش این است که انسان بدنبال نتیجه است.همیشه بدنبال نتیجه است.ذهن انسان ها به تناقض ها و تضاد ها عادت ندارد.انسان بدنبال این است که نتیجه ای از همه این تضاد ها بگیرد.نتیجه ای که ذهن را از این سردرگمی نجات بدهد و یک قالب متناسب با خواست های ذهنی برسد.جالبست نه؟پس از نیمه شب است و من فلسفه بازیم گرفته است.خودم خنده ام میگیرد از دست این ذهن و خیالات وحشتناکش.ذهن من گاهی واقعا ترسناک میشود.پرواز میکند از همه جا به همه جا.هیج مرزی نمیشناسد دائما فقط پرواز میکند و در حرکت است حتی نمیشود گفت پرواز شاید سرعتش بسیار بالاست بسیار بالا انقدر که گمانم از سرعت نور هم بالاتراست اخر مرز های زمان و مکان راهم میشکند.به خودم می آیم میبینم در زمانی خارج از گذشته و آینده هستم.حتی در حال هم نیستم در یک جایی ورای هرجا و هرزمان که خودم نمیتوانم توصیفش کنم. انقدر پیچیده میشود که گاهی میترسم درموردش فکر کنم.فقط میخواهم خودم را درگیر موضوعی دیگر کنم.شاید اینها عادت های ذهنی من هستند.شاید ذهن من،تخیلات من همه اینها در قفسند و نیاز دارند تا بازشان کنم تا نفس بکشند تا پرواز کنند تا انقدر بروند که به بی انتها برسند اما اخرش چه میشود؟پرواز هم بکنند.با بیشترین سرعت هم بروند.تمام مرزهارا هم که رد بکنند.باز هم بعقیده من به چیزی دست نمیابند و دوباره بازمیگردند.چون همه چیز آنچنان پوچ و بی معناست که ذهن بشر مجبور به ساختنش شده و حال اگر از بندهای آن رها شوی که دیگر چیزی نمیماند.همه چیز تمام میشود.کاش حرف هایم قابل فهم باشد.میدانم سخت است و کمی گیج کننده اما من هم گیج میشوم.من از طبیعی ترین احساسات گیج میشوم.از همه احساسات و طبیعت میترسم زیرا ذهنم را وادار به فکر کردن میکنند.من از تمام احساسات وحشتناکی که دارم از خیره شدن به دیوار اتاق و از عشقی پوک که دائما درحال نابودی و باز ساخت خود است،از همه اینها واهمه دارم زیرا ذهن مرا درگیر میکنند درگیر دالانی طولانی که تا نیمه شب به طول می انجامد!برای همین است که در تمام این زمان عبث و بیهوده من فارق از هرچیز به دیوار روبرویم خیره میشود و دلم میخواهد برای لحظاتی چند فکر نکنم!به هیچ چیز فکر نکنم!هیچ چیز... 

 

#ژانین  

 

@dialecticall 

@anchemanmikhanam  

 

وبلاگ های من: 

Danielnots.wordpress.com 

Danielnots.blogspot.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۱۰
daniel dlsm

نگاه کن 

نگاه کن که به یک خاطره میمانم 

یک خاطره که رفتنیست همچون شب

که رفتنیست همچون تاریکی 

همچون لحظات پوچ مداوم و تکراری

نگاه کن 

ببین که انعکاس میابم بین قطرات باران 

همچون نور 

همچون باد

ببین که معنای رها شدن میان اشفته ترین مرز زمانم!

 همچون خواب


من دستانم یخ زده 

دختری سفید پوش و یخ زده میان یک هستی رازآلود 

میان یک تصور ساکت


#ژانین 

@dialecticall


Absurdistwriter.blogspot.com

Danielnots.wordpress.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۰۲
daniel dlsm

#نیمه_شب_نامه

_امشب دوم 

سوم فوریه 2017


نمیدانم ساعت چند است.اهمیتی ندارد ارزشش راهم ندارد بروم نگاه کنم ترجیه میدهم فعلا بنویسم.اما نمیدانم چه بنویسم؟دستانم خشک میشوند.تنها میدانم یک حس غریب مرا وادار به نوشتن میکند یک حس غریب دوست داشتنی که دوای درد مرا میداند.چه شب جالبیست امشب!برف می بارد و همه جا سفیدپوش است من در اتاقم نشستم و به افقی از تنهایی خود خیره میشوم.امشب چقدر دیوانه وار متوجه تنهاییم شدم و چقدر وحشیانه از هرطرف هجوم می آورد تا مرا ببلعد.اما من با خود عهدی بستم عهد بستم بجای فرار از تنهاییم آن را با تمام وجود درک کنم،در آغوش بکشم و شاید با هم آوازی بخوانیم.شاید دوست خوبی باشد حداقل برای آواز خواندن.برای شعر خواندن ان هم شعرهایی که در اوج نا امیدی قدرت پرواز میدهد و باعالمی از خیالات زیبا در آسمان رهایت میکند.

من امشب تنهایم.امشب از آن شب هایی است که تنهایی از هر طرف میبارد و من با تمام وجود آنرا حس میکنم و میفهمم.بیایید یک بازی راه بیندازیم. اسمش این است:اعتراف کنیم!من شروم میکنم.من اعتراف میکنم امشب چشمانم خشک شده است و اشکی ندارد حال انکه همه چیز دست به دست هم داده تا دلم ساعت ها بگرید و بگرید تنها بگرید...

من اعتراف میکنم امشب دلم تنگ شده است.دلم تنگ نوازش ها شده است.دلم تنگ دوستت دارم هاشده است.دلم تنگ عشق شده است و یک خاطره.یک خاطره که با تمام وجود دوستش داشتم...شاید هنوز هم دوستش دارم شاید هنوز هم مثل دیشب که کتاب های دبیرستانیم را نگاه میکردم؛دلم برایش یک ذره میشود دلم میخواهد کاش بود.کاش بود و دوباره به آغوشش پناه میبردم.کاش بود و دوباره برایم شعر میخواند.شعر هایی از فروغ و غادهالثمان میخواند شعر هایی از شاملو میخواند و وقتی میرسید که بگوید عشق خود فرداست،عشق خود همه چیز است؛محکم تر درآغوشم میگرفت و می بوسیدم و بغض میکرد...اری دلم از آن شبهایی میخواهد که تنها نبودم و از تنهایی نمی ترسیدم.

اعتراف میکنم که امشب دلم گریه میخواهد ازان گریه هایی که رنگ و بوی بی کسی میدهد.رنگ و بوی تنهایی و بی همدردی میدهد.رنگ و بوی حسرت میدهد...حسرت روز ها و شبهایی که دیگر نیستند و فقط حسرتشان در دلم مانده!

اعتراف میکنم امشب دلم میخواست باشی دلم میخواست حداقل یک نفر بود تا برایم قصه میگفت.اعتراف میکنم میخواهم همچون یک بچه خردسال بشوم و در آغوشت گریه کنم انقدر گریه کنم تا در دلم هیچ نماند و کاغذ سفید دلم را دوباره رطور که خواستی تصویر بکشی!اعتراف میکنم دلم میخواهد کاش امشب زودتر تمام شود همین.وقتی تو نیستی کاش تمام شود این درد که تمام وجودم را می بلعد.کاش یک نفر تنها یک نفر این درد را میفهمید...این درد دارد مرا ذره ذره میخورد...

 

#ژانین 


@dialecticall

@anchemanmikhanam 


وبلاگ های من:

Danielnots.wordpress.com

Danielnots.blogspot.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۸
daniel dlsm

#داستانک

ناقوس

دوازدهم فبریه ۲۰۱۷


به یاد دارم 

ان شب باران نم نم می آمد

دختری با دامن براق سرخ که تا بالای زانوهایش بودو پالتوی مشکی رنگ بلند و به نسبت تنگی که تا پایین تراز زانو هایش را پوشانده بود و دکمه هایش کاملا باز بود و نسیم در آن بازی میکرد

کت سفید رنگی هم داشت که بیشتر به کت های امروزی با شکل های پیچیده و نامنظم میماند و کمر باریکش را که نور خفه چراغ هارا در قطرات بلورین باران انعکاس میداد،جذاب تراز همیشه کرده بود.کتی که یقه هایش که ان هم مثل خود کت،به شکلی خارج از قواعد هندسی بود با رنگ دامن مینی جوپش سِت شده بود و سرخی اش بیش از هرچیز دیگری این انتظام سیاه و سفید را درهم میشکست.موهای زیبایی هم داشت گمان کنم زمان زیادی صرف رسیدگی به موهایش کرده بود.موهای بلند مشکی رنگی که کمرش کشیده میشد و نسیم و قطرات باران در میانش بازی میکردند و ذرات نور را مثل توپ بازی بچه ها بین خود جابجا میکردند که بیشتر از هرچیزی تناقضی زیبا را بوجود اورده بود.تناقضی از شب و موهای مشکی رنگ به همراه نوری که از میانش برق میزند.

قسمتی از موهایش هم روی نیمه ای از صورتش افتاده بود و سمت چپ صورتش را پوشانده بود که خود چهره ی رنگ پریده وسفید دختر را با آن چشم ها و مژه های بلند،هرچه بیشتر دلپذیر میکرد.لب هایش سرخ بود از رنگ رژ لبی غلیظ که قسمتی از آن روی گونه هایش خزیده بود و البته چهره اش را زیبا ترکرده بود.چهره رنگ پریده ای که به سرخی آغشته بود و قطرات باران هم بیش از بیش جلایش میدادند.اما از همه زیبا تر چشمانش بود!اری چشمانش که مشخص بود سرمه ای به آن زده و زیر چشمانش توسط اشک هایش تماما کبود مانند شده بود و بیشتراز هرچیز انسان را یاد ملکه یخی می انداخت که سالهاست منتظر بوسه ای داغ و نرم این انبساط وحشیانه تاریکی را فریادمیکشید!

دختر گویی در حال خودش نبود.باپاهای برهنه روی سنگفرش های پل راه میرفت.

من میدیدمش و احساس میکردم حال خوبی ندارد.حتما بسیار ناراحت و افسرده مینمود اما گویی بدنم در جایش خشک شده بود نمیتوانستم به او نزدیک شوم و بی توجه تنها راهم را ادامه میدادم و از روبروی یک دیگر می آمدیم.تا اینکه وقتی به وسط پل رسید طرف نرده ها رفت و سرش را بالا گرفت و نسیم  موهایش از صورتش گرفت و به میان باران و امواج نور به رقص دراورد.دستانش را باز کرد.پالتوی چرم مشکی اش هم مانند موهایش بازیچه دست باد شدند.من میدیدم که ان سوی نرده ها رفت و گویی در ته قلبم صدایی می امد صدایی و البته چندان مهم نبود ازین نوع صداها زیاد می امد اما من همچنان به راه خودم ادامه دادم به وسط پل که رسیدم متوجه شدم گویا پرنده ای در هوا رها شد و به دامان اسمان و باران شتافت.تارموهای مشکی را میدیدم که در هوا گویی انسجامشان را از دست داده بودند و رها تراز همیشه به هرسو میرفتند و انعکاس نور رااز صفحه ای مشکی رنگ که حال در آسمان رها شده بود.همان لحظه ناقوس کلیسا هم در فضا دمیدن گرفت و گویی نیمه شب را نشانه گرفته بود وپژواک صدایش برعکس هرشب روح انسان را نوازش میکرد.چند لحظه بعد گویی تصویر دختری جوان در رود نمایان شد دختری با چشمانی بزرگ که زیر چشمانش توسط مخلوط سرمه و گمانم اشک کبود شده بود و صورتش مثل برف سفید بود مثل برفی که تکه ای خون در ان پخش باشد رژ لب سرخ غلیظش در گونه هایش پخش بود لبش با تمام سرخی اش از سرمایی طاقت فرسا حکایت میکرد.دامن سرخ و کوتاهی داشت و کت سفیدی که حال به راستی مانند تصویر نقاشی رئالیست میماند که به بهترین وجه رنگ هارا کنار هم چیده...تصویر زیبایی بود.باران تند ترشد کلاهم را روس سرم کشیدم و به راهم ادامه دادم...


#ژانین

@dialecticall

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۶
daniel dlsm
درود:)
همون طور که گفتم نمیدونم چی بنویسم:\
امشب که خیلی خستم یعنی اغلب اوقات همینم 
چون تا شب بیرونم 
و مطمئنن خیلی خسته
اما امشب دچار یک درد بزرگ شدم 
آره ساعت 2شب مطمئنا بی خوابیه دیگه چیزی نمیمونه
واقعا ذهنم درگیره درگیر همه چیز
افراد کمی هستن که مثل من درگیر باشن 
نمیدونم شایدم هستن اما به روشون نمیارن 
من که واقعا درگیر تمام مسائل روزانه هستم 
سیاست،اجتماع،آینده شخصی وووو
نمیدونم خوبه یا بد اما احساس می کنم اینکه من بادیدن یک تصویر از کودک گرسنه ی آفریقایی خوابم نمیبره 
اما خب خیلی ها هستند  که واقعا براشون مهم نیست و روزانه چندین بار این عکسارو میبینن اما چیزی نمیشه:/
خب من اینو خیلی خوب میدونم خیلی خوب
گاهی ازین شعارا هم میدم که مثلا هرکس اینجوری نباشه اصلا انسان نیست واین چیزا
اما خب واقعیت این نیست 
شایدم باشه 
اگر باشه خب مطمئنا واقعیت تلخیه 
چون منو که اززندگی انداخته 
و نمیدونم آخرش چی میشه!!!!
مثل اینکه ژلوفن کارساز شد خوابم میاد برم بخوابم خب مطمئن باشید آخر هفته با نوشته هام میام
اگر وقتم آزاد بشه شایدم زود تر به هر حال فعلا :P
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۴۵
daniel dlsm