#نیمه_شب_نامه
_امشب چهارم
پنجم فوریه2017
راستش فکر میکنم واقعا چه میشد اگر همه چیز بهتر بود؟چه میشد اگر تمام عشق من را زیر پاهایت له نمیکردی؟هرشب به صفحه شخصی ازت در صفحات مجازی میروم از آغاز تا پایانش را چک میکنم و بدنبال کوچک ترین نشانه ای خود گمشده ام میگردم.اما افسوس!افسوس که حتی لاشه ای از خودم هم پیدا نمیکنم.توجسد مرا خیلی وقت است درگوری ناشناس خاک کردی.من همیشه در حسرت نگاهی واقعا عاشقانه بودم.درحسرت یک حس واقعی یک عشق واقعی که تو آن را از من دریغ کردی و من همیشه منتظر بودم منتظر عشق پاکی که از آن برایم گفته بودی.منتظر عمل کردن به قول هایی که گمان کنم با جسد من خیلی وقت است زیر خاک هستند!اما برای من زنده بودند همه شان زنده بودند.تو زنده بودی و تمام عشقی که صادقانه فدایت کردم...صادقانه...چه واژه غریبی است این صادقانه!چقدر نا آشناست.کاش کمی فقط کمی این واژه برایم حرمت داشت.کاش کمی ایمان داشتم به صادق بودن!به صادقانه!
تو آخرین نفری بودی که این واژه را به کل از زندگیم پاک کرد.تو تمام صداقت مرا نابود کردی و حال خیلی ساده از همه چیز میگذری.نیمه شب است...دلم گرفته است دستانم به پوست کشیده شب نمیرسد.دلم گرفته است و من حتی در تنهایی فروغ هم راهی جایی ندارم همانطور که در قلب تو جایی نداشتم و در آغوش مادرم...من حتی لیاقت تنهایی راهم ندارم.کاش اینگونه مرا رسوای همه کس نمی کردی اینگونه که حتی حافظ هم فالی برای من قلب شکسته ام ندارد.اری من تنها شده ام تنها شده ام و تورا میبینم که شادی که سرشار از عشقی و بانوی زندگی ات را در آغوش کشیده ای و از عمق وجود دوستش داری.آه...آه...تو هیچ وقت نفهمیدی که قلب من تیر میکشد.که قلب من درد دارد...که قلب من هنگام شنیدن صدایت،هنگام دیدن چشمانت،هنگام حس کردنت میسوزد.تو نفهمیدی همانطور که هیچ کس نفهمید.هیچ کس اشک هایم را ندید.نه در طول این سالها هیچ کس نفهمید و من امروز فقط اه میکشم. بااینکه میدانم قلب آسمان هم برای من به درد نمی آید.بااینکه میدانم ابرهاهم برای من نمی گریند.کاش فروغ بود.کاش فروغ بود و این حجم از تنهایی را شعری میساخت و به دیوار زمان می آویخت تا آیندگان از این جسد پوسیده بیچاره بگریند...تمام اینها تقصیر تو بود تقصیر تو که حتی چشمانت هم به من دروغ گفتند.میگویند چشم دروازه روح است. من در چشمانت همان شب که بغض داشتند عشق را دیدم.عشق را لمس کردم.اما حتی چشمانت هم به من دروغ گفتند.حتی بغض گلویت حتی صدایت که میلرزید؛همه به من دروغ گفتند...حتی باران که آن شب شروع به باریدن کرد.میبینی؟احساس میکنم نه تنها تو،بلکه همه طبیعت در صدد انتقام از من است.اما نمیدانم درصدد انتقام ازچه چیزی؟مگر دیگر چیزی برای من مانده که بخواهد انتقام بگیرد؟مگر دیگر چیزی از من مانده که بخواهد انتقام بگیرد؟من کیستم؟از من چه مانده جز یک شکست خورده یک تنهای تنهای تنها به معنای واقعی کلمه به همان معنای اصیلی که هیچ گاه درک نمیشود.آری شاید اینگونه بهتر است.شاید بهتراست که بگویم من پاهایم نای راه رفتن ندارند.من خسته شدم.من دیگر نمیتوانم ادامه دهم.من شکست خوردم و له شدم و این حقیقت دارد...آه...آه...
#ژانین
@dialecticall
@anchemanmikhanam
وبلاگ های من:
Danielnots.wordpress.com
Absurdistwriter.blogspot.com
آسمان امشب
عجب اه میکشد
عجب زجه میزند
اسمان چرا دلت گرفته است؟
مهتابت را کدام نامهربان خاموش کرده؟
قلمم در دست میگرید
دفترم سیاه شده است
چه حیایی دارد این دفتر
چه شعر دلسوخته ای میشود این نیمه شب
چه شب تنهاییست
دل شب شکسته است
شب خیلی وقتست بغض میکند و شاعر میشود
شب خیلی وقتست سکوت کرده
همچون دل بیچاره ی این دختر
آه...
#ژانین
@dialecticall
بازی دادن نسل جوان اینبار در قالب قهر و آشتی!
چند روزیست میبینم که دوستان در صفحاتشان با حسرت از آقای خاتمی میگویند و طوری رفتارمیکنند گویی انتظار دیگری از ایشان داشتند!
آقای محمد خاتمی در دوره ای که مردم ایران از انقلاب اسلامی سرخورده شده بودند با شعار های رنگین و پوشالی وارد میدان سیاست شد و تاریخ ثابت کرد که مورد حمایت مردم هم قرار گرفت!
تازه این ها همه اش از مردمی بود که چندان هم مخالف نبودند بلکه بیشتر بدنبال یک اصلاح ساده بودند!اگر ایشان در طی ان چند سال قدرت داشتن کمی رادیکال تر رفتار میکردند و به وعده هایشان عمل میکردند و در مقاطع مختلف کوتاه نمی آمدند؛شاید سال ۸۸طور دیگری رقم میخورد!
عدم رهبری درست جنبش اصلاح طلبی در ایران(که بدلیل شرایط خاص تاریخی تقریبا تمامی مخالفین را شامل میشد)،امروز این جنبش را به بن بستی حل نشدنی کشانده است!
از اتحاد با حضرات اعتدالیون بگیریم تا تقاضای آشتی ملی و حضور پررنگ آقای عارف در راهپیمایی۲۲بهمن!
جنبش اصلاح طلبی زمانی از حمایت دو نسل جوان و عده زیادی از اپوزیسیون و مخالفین و روشنفکران و دانشگاهیان برخوردار بود وقدرت رسانه ای بالا داشت!
اگر اقای خاتمی بدرستی این جنبش را رهبری میکردند و در مواقع حساس مثل امروز کوتاه نمی آمدند و تمام ارمان هایی را که خود در دل نسل جوان کاشته بودند،به باد نمی دادند مطمئنا از حمایت قاطع اکثریت مردم مخالف ایران برخوردار میشدند اما ایشان با عملکرد خود در طی دو دهه فعالیت سیاسی ثابت کردند که این جنبش صلاحیت استفاده از اهرم های موجود امروز در جامعه بر ضد حکومت را ندارند!
از دیدگاهی دیگر میتوان به تاریخ عملکرد احزاب اصلاح طلب در جهان معاصر نگاهی انداخت!
من از شما میپرسم:کدام کشور را میشناسید که توسط احزاب اصلاح طلب تغیر کرده باشد؟!
تجربه خیانت این احزاب اپورتونیستی به اهداف و حامیانشان برای همگی ما هویداست!نمونه بارز این اتفاق را میتوان در حزب سوسیال دموکراسی المان دید که چطور در حساس ترین مقطع تاریخی که میتوانست از ظهور دیکتاتور فاشیست سالهای اینده جلوگیری کند،به تمام اهداف خیانت کرد و انقلابیون و در دیدی وسیع تر مردم را تنها رها کرد و حتی برضدشان فعالیت کرد.حزبی که در سالهای بعد به بدترین شکل ممکن با لباس سوسیال شوینیستی جلوی حکومت سر خم میکند!
زیرا اصل اساسی حزب اصلاح طلب همین است!احزاب اصلاح طلب گویی چنان سرگرم بازی پوشالی قدرت میشوند که فراموش میکنند با چه شعارهایی مردم را به دور خود جمع کردند!و تلخ تراز همه انجاست که توسط همان اربابان سر به نیست میشوند!
بنظر می آید برای اصلاح طلبان ماندن در قدرت(به هرذلتی)بیشتر تقدس دارد تا تغیر و اصلاح!
چیزی که امروز مشخص است ایرانی با اکثریتی مخالف بدون رهبر و حزب مستقل!ایرانی که میتوان در هر لباس و قالبی در آید...احزاب اپوزیسیون باید مراقب باشند تا خیلی زود دیر نشود...
#ژانین
@dialecticall
"یک طرف زیبایی است و طرف دیگر،در هم شکستگان و پایمال شدگان.هرقدر هم این کار دشوار باشد من میخواهم به هر دوطرف وفادار بمانم"
~آلبرکامو _سقوط
این جمله مشهور را کامو درباره کتاب سقوط میگوید.
اگر نگاهی به زندگی کامو بیندازیم با توجه به پیش زمینه هایی که داشته(دل زدگی از انقلاب و مارکسیسم لنینیسم و درگیری شدید با سارتر)میتوان حدس زد که به چه پوچی دچار میشود.
کامو زمانی یک مارکسیست دو آتشه همراه سارتر بود که پس از درز اخباری از اروگاه های استالینی به کلی از مارکسیسم لنینیست بریده و به سمت سوسیال دموکراسی غرب کشیده میشود.
اما نکته ای که باعث نهیلیسم در اندیشه کامو شده نه دل بریدن از انقلاب و تغیر بلکه باور وی به لزوم انقلاب و اصول مارکسیسم است. در جمله بالا دقت کنید:"هرقدر هم این کار دشوار باشد"
این یعنی کامو خود میداند که سازش این دو طبقه باهم غیر ممکن است و دقیقا همین تناقض شکست شوروی و لزوم انقلاب است که رنگی نهیلیستی به اندیشه و به تبع اثر کامو میدهد!
در جای جای این رمان هم این عجز و ناتوانی و سرگردانی دیده میشود.در هم آمیختن احساسات متناقض و از بین رفتن نسبی مفهوم زمان و مکان و در عین حال حفظ قالب رمان ازین حکایت میکنند که کامو خواسته هرچه بهتر عمق پوچی اش را به خواننده منتقل کند.
متاسفانه من حتی با دو بار خواندن نتوانستم بفهمم کامو توانست به عهد خود وفا کند یانه...؟!
تمام دوستان را دعوت میکنم به مطالعه این کتاب فوق العاده.امیدوارم لذت ببرید.😊❤️
🗞📝 @anchemanmikhanam
#نیمه_شب_نامه
_امشب سوم
چهارم فوریه۲۰۱۷
امشب هم تقریبا مانند سایر شبهاست.ساکت تنها با روپوشی سیاه که در اتاق،در خیابان،در شهر و گویی در کل جهان قدم میزند.یک نوع قدم زدن خاص؛با آن نوع که ما میشناسیم متفاوت است.تقریبا میشود گفت غیر قابل فهم و تعریف است.شاید هم با مغز انسان شناخته نمیشود.یعنی انسان در حدی نیست که بتواند بشناسد و بفهمدش!
بیرون را نگاه میکنم برف میبارد.همه جا سفید پوش شده!انسان همیشه ازین تضاد شب و برف لذت میبرد حداقل من که لذت میبرم وقتی همچین تضادی را میبینم و احساس میکنم چقدر زیبا نمایان گر قصه ای از این دنیاست.نمایانگر زندگی و آنچه موجود است و آنچه زنده است.براستی به زندگی مان نظری بیفکنیم.چقدر همه چیز پراز تضاد است.پراز درگیری و تناقضات شدید.احساسات و ادراکات ما مرز هارا در نوردیده و با همه چیز در هم ادغام میشوند.ذهن آدمی از کوچک ترین تصاویر و مفاهیمی به چه چیزها که نمیرسد؟!با توسل به ادراکات و استدلالاتی که تنها با همین تضاد ها معنا میابند؛به بزرگ ترین عقاید میرسد.شاید برای همین است که نمیتوانیم تود را از بند این تضاددها رهاکنیم.شاید ماهم نتیجه یک تضاد در طبیعت باشیم و با دیدن و ادراک این تضاد ها به اینهمانی خود و آن پی میبریم.در زندگی روزمره مان نگاهی بیفکنیم:برف باریدن در شب.قهوه های داغ در سرد ترین روزها و هزاران مثال دیگر از علاقه وافر انسان از تضاد ها و تناقضات طبیعت.کافی است نگاهی بیفکنیم.اما براستی دلیلش چیست؟عده ای شاید بگویند برای رسیدن به اعتدال است.انسان دنبال اعتدال است و برای همین است از جمع نقیضین لذت میبرد اما من قبولش ندارم.انسان معتدل نیست.اتفاقا انسان در هرچیزی دلش میخواهد تا ته خط برود پس معتدل نیست.بنظر من دلیلش این است که انسان بدنبال نتیجه است.همیشه بدنبال نتیجه است.ذهن انسان ها به تناقض ها و تضاد ها عادت ندارد.انسان بدنبال این است که نتیجه ای از همه این تضاد ها بگیرد.نتیجه ای که ذهن را از این سردرگمی نجات بدهد و یک قالب متناسب با خواست های ذهنی برسد.جالبست نه؟پس از نیمه شب است و من فلسفه بازیم گرفته است.خودم خنده ام میگیرد از دست این ذهن و خیالات وحشتناکش.ذهن من گاهی واقعا ترسناک میشود.پرواز میکند از همه جا به همه جا.هیج مرزی نمیشناسد دائما فقط پرواز میکند و در حرکت است حتی نمیشود گفت پرواز شاید سرعتش بسیار بالاست بسیار بالا انقدر که گمانم از سرعت نور هم بالاتراست اخر مرز های زمان و مکان راهم میشکند.به خودم می آیم میبینم در زمانی خارج از گذشته و آینده هستم.حتی در حال هم نیستم در یک جایی ورای هرجا و هرزمان که خودم نمیتوانم توصیفش کنم. انقدر پیچیده میشود که گاهی میترسم درموردش فکر کنم.فقط میخواهم خودم را درگیر موضوعی دیگر کنم.شاید اینها عادت های ذهنی من هستند.شاید ذهن من،تخیلات من همه اینها در قفسند و نیاز دارند تا بازشان کنم تا نفس بکشند تا پرواز کنند تا انقدر بروند که به بی انتها برسند اما اخرش چه میشود؟پرواز هم بکنند.با بیشترین سرعت هم بروند.تمام مرزهارا هم که رد بکنند.باز هم بعقیده من به چیزی دست نمیابند و دوباره بازمیگردند.چون همه چیز آنچنان پوچ و بی معناست که ذهن بشر مجبور به ساختنش شده و حال اگر از بندهای آن رها شوی که دیگر چیزی نمیماند.همه چیز تمام میشود.کاش حرف هایم قابل فهم باشد.میدانم سخت است و کمی گیج کننده اما من هم گیج میشوم.من از طبیعی ترین احساسات گیج میشوم.از همه احساسات و طبیعت میترسم زیرا ذهنم را وادار به فکر کردن میکنند.من از تمام احساسات وحشتناکی که دارم از خیره شدن به دیوار اتاق و از عشقی پوک که دائما درحال نابودی و باز ساخت خود است،از همه اینها واهمه دارم زیرا ذهن مرا درگیر میکنند درگیر دالانی طولانی که تا نیمه شب به طول می انجامد!برای همین است که در تمام این زمان عبث و بیهوده من فارق از هرچیز به دیوار روبرویم خیره میشود و دلم میخواهد برای لحظاتی چند فکر نکنم!به هیچ چیز فکر نکنم!هیچ چیز...
#ژانین
@dialecticall
@anchemanmikhanam
وبلاگ های من:
Danielnots.wordpress.com
Danielnots.blogspot.com
میدانم
یک شب در میان سکوت وحشی که وجود مرا می مکد
تو از میان مه آلود ترین لحظات
می آیی...
میدانم گل سرخی به دست داری و مرا به عطرش میهمان میکنی
میدانم لب هایت خشک اند
و لب هایت را به لبهایم هدیه میدهی
آه...
عشق من بگو؟
چرا شب انقدر سیاه است؟
چرا بغض قلبم دارد میترکد از حسرت چشمت؟
چرا ستاره ای از آن دل خسته من نیست؟
اری من دلتنگم
من دلتنگ دلم هستم
من دلتنگ دل رسوای بیچاره ای هستم که اشک دخترکی شبها ابش میداد
من دلتنگ شعری هستم که دیر وقتی از قلب پاکی سرازیر میشد
آه...
براستی این شب تا به کی ادامه دارد؟
#ژانین
@dialecticall
شقایق بیچاره
شقایق تنها
آه شقایقم عاشق بود
گونه هایش سرخ
برگ هایش خیس
اه شقایقم شبها میگرید
قلب من اتش
قلب من سرد است
اه قلب من خودکشی کرد دیشب
جاده ی نمناک
جاده خاطره های خیس
آه جاده اوار میشود از درد
اسمان بیچاره
آسمان تنها
آسمان بغض کرده بود دیشب
ای همه پوچی
ای همه سیاه
آه ای شقایق گریانم
آه...
#ژانین
@dialecticall
نگاه کن
نگاه کن که به یک خاطره میمانم
یک خاطره که رفتنیست همچون شب
که رفتنیست همچون تاریکی
همچون لحظات پوچ مداوم و تکراری
نگاه کن
ببین که انعکاس میابم بین قطرات باران
همچون نور
همچون باد
ببین که معنای رها شدن میان اشفته ترین مرز زمانم!
همچون خواب
من دستانم یخ زده
دختری سفید پوش و یخ زده میان یک هستی رازآلود
میان یک تصور ساکت
#ژانین
@dialecticall
Absurdistwriter.blogspot.com
Danielnots.wordpress.com