#نیمه_شب_نامه
#امشب_دهم
او هر شب از خود میگریخت و درخودمی آمیخت.اشک آسمان خفه اش میکرد.در سکوتی وهم انگیز به تکرار وحشی شب ها و اشک ها و تنهایی میسرایید.
آری
می سرایید
آوازی تلخ آوازی نمناک آوازی از غرور له شده کبوتر مادر آن شب...
او یک هیچ بود.یک هیچ نگران یک هیچ زیبا یک هیچ پوچ یک هیچ هیچ هیچ
کاش همچون نتی آزاد میشد و در فضا پرواز میکرد
درفضا سرودی از ناموجود میسرایید
سرودی از دفتر شب های افسرد
آری او یک تضاد وحشتناک بود.یک تضاد ییچاره آواره یک تضاد از فراسوی همه آنچه بود و هست
او افتاب میشود
او ماه میشود
او خیال میکند
توهم میشود
کاش کمی همه چیز به طرز عجیب و غیره منتظره ای مرگ نبود...
کاش یک دالان مالیخولیایی وحشی تمام ذهن شعر را نمی پوکاند.سروده ای زیبا خواندن،رقص باله در تلالو مهتاب،هم آغوشی با گناهی زیبا...همه آنچه او با از خود میگریخت و با خود می آمیخت.
حال که شب میشود باید دستان خورشید را گرفت
باید با خود تباه کرد.هرآنچه نیست را تباه کرد.هستی که خود تباه است...
باید شاد رقصید باید شاد به اوج یک پرواز مرد باید شاد مرد شاد مرد.او خودش را در یک سکوت پنهان میافت.در جایی که نبود.در مکانی خارج از مکان در مکانی خارج از وجود در مکانی خارج از خود.شاید اشک آسمان یک رازست برای مردن برای این گریختن پی در پی در انسجام فروپاشی.آسمان آیا شعری زیباست؟آسمان آیا همچون حقیقتی نهان است؟
آسمان چیست؟آسمان چیست جز تصوری نامعلوم.جز نتیجه ای وحشتبار از او و از هرآنچه او بود و هرآنچه در تاریکی ناامیدانه او میمرد و در فضا به تهی میرسید.
او از خود میگریخت و به خود میگریخت و این هرآنچه در شب بود را معنا میداد.
#ژانین
@dialecticall