آه ای داد که صبح دگری می آید
غم غریبانه و تنها ز دری می آید
من آشفته و ترس از این درد
آه ای صبح ز یارم خبری می آید؟
دانیال
آه ای داد که صبح دگری می آید
غم غریبانه و تنها ز دری می آید
من آشفته و ترس از این درد
آه ای صبح ز یارم خبری می آید؟
دانیال
شاید نتوان گفت که امروز اینجا چه حسی هست چه احساسی در بین این لحظات مواج جاریست
لحظات عجیبیست
تنهایی بایک نوع شور جوانی آمیخته با نگرانی از آن نوع که کوه ها به لرزه می افتند تنهایی بدیست شاید هم خوب شاید هم تنها درهمین تنهایی خلاصه میشود
شاید نتوان درمورد احساس فکر کرد شایدهم نباید فکر کرد احساس وفتی با فکر درامیزد دیگر احساس نیست شاید یک توهم است یک شی پوک یک شی خالی حجم تاریکی از لحظه هایی که آرام پوچ میشوند
آری تصویری از احساساتی که هیچ چیز درموردش روشن نیست
احساساتی که موج میزنند احساساتی که نواسان وحشتناکی دارند
براستی چگونه لحظه ای با احساسات نابود میشود چگونه لحظه ای سراسر احساس لطیف نیستی میشود
یک حباب غمگین یک حباب غمگین است یک از ترس در دم جان میدهد
آرام باش سایه
آرام باش
نمیتوان گفت چه احساسیست
امروز که شاید هم امروز نباشد و بازی بچگانه ای بیش نیست
آن زمان که همه چیز هیچ است و هیچ نیست
تنها مینویسی نه اینکه دلیلی باشد...مینویسی چون هیچ نیست
و آن جاست که در گرداب فصلی سرد فرو میروی و تنها شب است که هیچ هیچ نیست
دانیال