یک حقیقت
صدای وحشتناکی بود و بعد از آن...هیچ چیز یادش نمی آمد!آرام آرام پلک های کوچک و پر از گرد و غبارش را باز کرد نمیدانست کجاست همه جا تاریک بود همانطور که دوپای کوچکش را از زانو تاکرده و در خود مچاله شده بود به این طرف و آنطرف میرفت اما هر بار تقلایی بیهوده بود و به بن بست میخورد...
ناگهان احساس کرد...احساس کرد این دستان ژاکلین است...همان دستان پینه بسته و زمختی که نشانی از زنانگی نداشت اما برای فلیپ این بهترین هدیه بود از زمانی که بخاطر داشت پشت دوش ژاکلین بود و شبها صورت نرم و سفید و گاهی از سرما سرخ خود را ری دستان سفت ژاکلین میگذاشت و به خواب میرفت...
_خواهر؟تویی؟توهم اینجایی؟
_فلیپ عزیزم نگران نباش من پیش توام...آره خودمم...
فلیپ بازهم خودرا روی دستان زمخت وسفت ژاکلین گذاشت اما اینبار احساسی دیگر داشت دست ژاکلین مثل همیشه سفت و سخت نبود مثل همیشه تاول زده نبود اینبار احساس میکرد دست ژاکلین همانطور که همیشه میخواست مثل پر نرم بود...
_خواهر؟به من قول میدی که همیشه بامن باشی؟
_آره فلیپم آره همیشه پیش خودمی...
_خواهر؟مادر رو یادته؟ازش برام بگو؟اون چه شکلی بود؟اون دستاش نرم بود؟من شبیه اونم یانه؟
_آره فلیپم مادر مثل خودت بود مثل خودت با صورتی سفید قد کشیده و لباس های زیبا...
_مادر زن ثروتمندی بود درسته؟مادر مجبور نبود همش کار کنه درسته؟
_آره همینطوره
_مادرهم مثل خانوم کرت همیشه لباس های زیبا داشت؟مثل خانوم کرت همیشه بهترین غذاهارو میخورد؟
_آره عزیزم مثل خانوم کرت
_خواهر تو پدر رو یادته؟
_آره یادمه
_پدر سرباز بود؟
_آره پدر سرباز بود و یک شب از جبهه گردنبندشو اوردن و...
_همون گردنبند که همیشه با پدربزرگ بود؟
_اره...
_خواهر؟من گرسنمه...
_فلیپ.دستاتو بده به من چشماتو ببند بیا تاباهم پرواز کنیم؟
_کجا؟میشه پرواز کنیم همونجایی که مادروپدرو پدربزرگ هستن؟
_آره فلیپم
_میشه بریم جایی که میز پراز غذا داشته باشه؟
_آره فلیپم
_میشه بریم جایی که دیگه صداهایی وحشتناک نیاد؟جایی که جنگ نباشه؟
_اره فلیپم...حالا چشماتو ببند...
یک هفته بعد که سربازان بعد از نبرد طولانی بادشمن درحال تجسس بودند به خانه خانوم کرت رسیدند ودرآنجا جسد دخترجوانی هجده نوزده ساله با موهای درهم و صورت لک داری که به زنی چهل ساله میزد با چین های خاک گرفته و لبخندی که انعکاس آفتاب به آسمان بود به نقطه ای که کبوترها درحال پرواز بودند...
درگوشه ی خانه دفتر خاطراتی خاک گرفته بود که تنها یک صفحه ازان مانده بود...نوشته شده بود:دیشب مادلین درحالیکه داشت پله های خانه را طی میکشید لحظه ای به زمین افتاد وتا اخرین پله رفت...دران شب هیچ کس نمیتوانست دکتر خبر کند...بالاخره بچه زنده ماند همانطور که مادلین گفته بود نام پسرم را گذاشتم...فلیپ...
همه وسایل قیمتی را که برداشتن چشمشان به میز غذاخوری کوچکی در آشپزخانه افتاد میزسالم بود به طمع اینکه چیزی پیدا کنند میز را کنار زدند...جسد پسر بچه ای سه ساله بود که تنها زیر میز به خودش پیچیده و از گرسنگی ...
براساس واقعیت نیست بر اساس حقیقت است...پیامد جنگ حقیقت است...
2ژوئیه2016
دانیال