عشق و سه نقطه
کنار نبودن هایت که هیچ وقت،ان وقت که باید باشند نبودند مینشینم و مینویسم
عشق این است
شاید...هنوز نمیدانم شاید هم نباشد
وقتی تورا میبینم وقتی حست میکنم وقتی درکنارت مینشینم و غرق حرکات لبهایت میشوم...آه
عشق همین است...وقتی از کنارت میگذرم وقتی به اینکه دوستم داشته باشی شک دارم
قلبم مانند عقربه ثانیه شمار تکان میخورد و بلند فریاد میزنم از درد...شاید عشق درد است
شاید به مازوخیزم دچار شدم...آری عاشق ها همه مازوخیزم دارند و آن سمت غصه معشوقی دلربا قرار دارد که با هرحرکتش شتابی در کنه وجودت آنجا که نمیشناسی همانجا که تا بحال حسش نمیکردی،ایجاد میکند...
درنبودن ها بیشتر دوستت دارم وقتی نیستی انتظارت لحظه ای رهایم نمیکند،درانتظارت ساعت ها و روزهارا به باد میسپارم به باد تا شاید به دستت برسد...
رهاشدن...آه رها شدن ساده ترین تعریف از توست،وقتی هستی رها میشوم احساس خلا میکنم زمان می ایستید میخواهم ساعت ها بنشینم و فقط به چهره ی بی الایشت نگاه کنم و به اوج برسم پرواز کنم رها شوم همچون کبوتری که از قفس میپرد از این دنیا رها شوم و تنها تو باشی که هستی...
میخواهم فراموشت کنم...برای همیشه میخواهم بمیری دیگر نباشی میخواهم از عشق فرار کنم...آری فرار کنم از این درد که مثل بختک به جانم افتاده رها نمیکند!
افسوس
اینبار عشق است...
5july2016