دوستش داشت
سالها
سالها دوستش داشت
همه میدانستن که دوستش دارد
شبها که میشد یک فنجان قهوه برمیداشت و به تراس خانه ی نقلیش میرفت
به ابرها به مهتاب به ماه به آسمان خیره میشد و گاهی زمان از دستش میرفت ساعت ها تنها نگاه میکرد
خیلی دوستش داشت
تصویرش را در آسمان میکشید
زیر مهتاب درآغوشش محو میشد
سالها بود که شب ها دیر به رخت خواب میرفت
سالها بود که در تاریکی شب می نشست و یک سر سکوت میکرد و تنها خودرا در شب رها میکرد
سالها بود
سالها بود که شاعر شده بود
سالها بود داستان هایش سراسر مرگ بود
اتاقش رنگ نداشت
اتاقش تنها یک اتاق بود
تنها یک اتاق ساده با دیواری خالی از تصویر
روی تخت که دراز میکشید به دیوار خیره میشد
ساعت ها خیره میشد
اتاق سفید بود
خالی بود
تنها نگاه میکرد و تصویرش را میکشید
سالها بود
سالها بود که پشت میز تحریرش مینشست
فقط مینوشت انقدر مینوشت که یا خوابش میبرد یا دیگر توانی برای نوشتن نداشت
فقط مینوشت
کلمات را دوست داشت
کلمات بوی اورا میدادند
کلمات برایش تصویر داشتن
تصویر اورا داشتن
شعرهایش تصویر اورا میکشید
سالها بود که فقط تصویرش را نوشت
سالها بود
سالها بود هنگامی که در خیابان قدم میزد دستانش را رها میکرد
رها میکرد و دستانش را لمس میکرد
قدم میزد و آرام میشد
سالها بود که شبها کوچه هارا با او له میکرد و راه هارو فتح میکرد
باران که می آمد در آغوشش میرفت
سالها بود که زیر باران بوسه می آفرید
بارا که می امد پالتو خود را در میآورد و تنش میکرد
دستمال را از جیبش برمیداشت و گونه هایش را که خیس بودند پاک میکرد
سالها بود
سالها بود که دوستش داشت
خیلی دوستش داشت
قبلش بود
زندگیش بود
سالها بود که شب را میپرستید
شب که میشد عاشق میشد
شب که میشد زنده میشد
سالها بود قلبش را خاک کرده بود
شب که میشد به ستاره ها میبخشید
چشمک و میزدند و شاید شادش میکردند
سالهای زیادی بود
خیلی زیاد
دوستش داشت
فردا که شد
شال بهاری قرمزش را روان روی رود پیدا کردند
آخرین کلمه ای که نوشته بود این بود:
دیگر تصویرش یادم نیست...
دانیال
28تیر