nots:)

وبلاگ اصلی من به آدرس:danielnots.blogspot.com

nots:)

وبلاگ اصلی من به آدرس:danielnots.blogspot.com

lgbtqai&atheist&marxist femenist&blogger&poet&social activitist&law student
پیج های من در صفحات مجازی:
danielnots.blogspot.com:سایت شخصی من


facebook.com/danielparsadani

facebook.com/danieldlsm

instagram.com/danieldlsm

instagram.com/lgbtqai_plus_pride

telegram.me/farhangsazijeni

instagram.com/farhangsazijeni

facebook.com/farhangsazijensi

line id:dlsm9

instagram.com/socialistalternative

telegram.me/socialistL

tweet: @danieldlsm

tweet: @zhaninparsa

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۵ فروردين ۹۶، ۲۰:۲۴ - سیّد محمّد جعاوله
    جالب بود.
  • ۲۵ بهمن ۹۵، ۱۱:۱۵ - سیّد محمّد جعاوله
    خوب بود
نویسندگان

۱۱ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

نه کسی می ماند که برایش شعری بنویسم 

و نه  کسی میماند که برایش بخوانم 

و نه حتی شب می ماند که به آغوش تنهاییش پناه برم 

من نت عاشقی هستم که سالهاست از دستان پیر دختری دلخسته رها شده ام

چه غروب زیباییست 

هیچ کس نیست و من در انبوه این حجم سکوت 

هر لحظه به تباهی جوانیم می اندیشم 

جوانیی که مدت طولانیست در انتظار لحظه های عشق از باران فراریست 

غروب زیباییست 

همیشه زیبا بود 

انتظاری که هر لحظه پوک تر از قبل میشود و سرخی آسمان جلایش میدهد

لا اقل کاش شب میشد

...


دانیال

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۵ ، ۰۲:۰۲
daniel dlsm

دوستش داشت

سالها 

سالها دوستش داشت 

همه میدانستن که دوستش دارد 

شبها که میشد یک فنجان قهوه برمیداشت و به تراس خانه ی نقلیش میرفت 

به ابرها به مهتاب به ماه به آسمان خیره میشد و گاهی زمان از دستش میرفت ساعت ها تنها نگاه میکرد 

خیلی دوستش داشت 

تصویرش را در آسمان میکشید 

زیر مهتاب درآغوشش محو میشد

سالها بود که شب ها دیر به رخت خواب میرفت

سالها بود که در تاریکی شب می نشست و یک سر سکوت میکرد و تنها خودرا در شب رها میکرد

سالها بود 

سالها بود که شاعر شده بود 

سالها بود داستان هایش سراسر مرگ بود 

اتاقش رنگ نداشت 

اتاقش تنها یک اتاق بود 

تنها یک اتاق ساده با دیواری خالی از تصویر

روی تخت که دراز میکشید به دیوار خیره میشد 

ساعت ها خیره میشد 

اتاق سفید بود 

خالی بود 

تنها نگاه میکرد و تصویرش را میکشید

سالها بود 

سالها بود که پشت میز تحریرش مینشست 

فقط مینوشت انقدر مینوشت که یا خوابش میبرد یا دیگر توانی برای نوشتن نداشت

فقط مینوشت 

کلمات را دوست داشت 

کلمات بوی اورا میدادند

کلمات برایش تصویر داشتن 

تصویر اورا داشتن 

شعرهایش تصویر اورا میکشید

سالها بود که فقط تصویرش را نوشت

سالها بود

سالها بود هنگامی که در خیابان قدم میزد دستانش را رها میکرد 

رها میکرد و دستانش را لمس میکرد 

قدم میزد و آرام میشد

سالها بود که شبها کوچه هارا با او له میکرد و راه هارو فتح میکرد 

باران که می آمد در آغوشش میرفت  

سالها بود که زیر باران بوسه می آفرید 

بارا که می امد پالتو خود را در میآورد و تنش میکرد 

دستمال را از جیبش برمیداشت و گونه هایش را که خیس بودند پاک میکرد

سالها بود

سالها بود که دوستش داشت

خیلی دوستش داشت 

قبلش بود 

زندگیش بود

سالها بود که شب را میپرستید

شب که میشد عاشق میشد

شب که میشد زنده میشد

سالها بود قلبش را خاک کرده بود

شب که میشد به ستاره ها میبخشید 

چشمک و میزدند و شاید شادش میکردند

سالهای زیادی بود

خیلی زیاد 

دوستش داشت

فردا که شد

شال بهاری قرمزش را روان روی رود پیدا کردند

آخرین کلمه ای که نوشته بود این بود:

دیگر تصویرش یادم نیست...


دانیال

28تیر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۵ ، ۲۰:۳۱
daniel dlsm

من آن ساقه ی مطرودم
که بدنبال قطره آبی اسیر آغوش باد شدم
 
من آن نگاه خاموش ترانه ی غمگینی هستم که هرگز سروده نشد
احساسی که آرام آرام زیر آوار فراموش شد
من همان گرگ عاشقی هستم که هرگز چوپانی برای دل فسرده ام نی نزد
چرا شقایق وحشی چرا به من عشق آموختی

دانیال

۲۶تیر۱۳۹۵

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۶:۱۹
daniel dlsm

خانه ی دوست کجاست؟توبگو سهرابم خانه ی دوست کجاست؟

خانه ی دوست همان است که ویران شده است؟

خانه ی دوست همان است که شقایق هم بود؟

یا همانجا که کبوتر آسمان را بوسید؟

من که آواره ام و خانه وخراب وخسته

درپی خانه ی کهنه باغمت میگردم

پر پرواز ندارم سهراب

خانه ی دوست کجاست؟

به کدامین آینه خیره شوم تا اثر عشق ببینم؟

من که پروانه شدم تا ته عشق طوافت کردم

خانه ی دوست همان است که ویران شده است؟

...

11ژولای2016

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۵ ، ۱۶:۲۶
daniel dlsm

سرآغازش عدم است و پایانش تاریکی محض

تنها همین شب است که در دالان هیچ جان میدهد 

و

آرام آرام میمیری...

5july2016

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۴:۵۲
daniel dlsm

کنار نبودن هایت که هیچ وقت،ان وقت که باید باشند نبودند مینشینم و مینویسم

عشق این است

شاید...هنوز نمیدانم شاید هم نباشد

وقتی تورا میبینم وقتی حست میکنم وقتی درکنارت مینشینم و غرق حرکات لبهایت میشوم...آه

عشق همین است...وقتی از کنارت میگذرم وقتی به اینکه دوستم داشته باشی شک دارم

قلبم مانند عقربه ثانیه شمار تکان میخورد و بلند فریاد میزنم از درد...شاید عشق درد است

شاید به مازوخیزم دچار شدم...آری عاشق ها همه مازوخیزم دارند و آن سمت غصه معشوقی دلربا قرار دارد که با هرحرکتش شتابی در کنه وجودت آنجا که نمیشناسی همانجا که تا بحال حسش نمیکردی،ایجاد میکند...

درنبودن ها بیشتر دوستت دارم وقتی نیستی انتظارت لحظه ای رهایم نمیکند،درانتظارت ساعت ها و روزهارا به باد میسپارم به باد تا شاید به دستت برسد...

رهاشدن...آه رها شدن ساده ترین تعریف از توست،وقتی هستی رها میشوم احساس خلا میکنم زمان می ایستید میخواهم ساعت ها بنشینم و فقط به چهره ی بی الایشت نگاه کنم و به اوج برسم پرواز کنم رها شوم همچون کبوتری که از قفس میپرد از این دنیا رها شوم و تنها تو باشی که هستی...

میخواهم فراموشت کنم...برای همیشه میخواهم بمیری دیگر نباشی میخواهم از عشق فرار کنم...آری فرار کنم از این درد که مثل بختک به جانم افتاده رها نمیکند!

افسوس

اینبار عشق است...

 

5july2016

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۴:۴۶
daniel dlsm

امروز سی ویک ژانویه است...تولد پنجاه سالگی ژانینا...

ژانینا دختری پنجاه ساله است که در اطراف مونیخ درخانه ای دوطبقه با حیاط کوچک که درباغچه اش گل ها و سیفیجات مختلف به همراه یک درخت سیب بزرگ دارد.خانه ای زیبا و اغلب ساکت آرام...صبح ها ساعت شش بیدار شده و تا راس ساعت شش و نیم صبح ورزش میکند و همان موقع شیر هرروزه که باید تاریخ مصرفش و اطمینان از کم چرب بودنش را چک کند میرسد،آن قدر درین کار حساس است که حتی شده چند نفر به علت شکایتش از کم چرب نبودن یا دودقیقه نهایت سه دقیقه دیر رسیدن اخر اج شدند...

ژانینا همه کارهایش بابرنامه است او دربرنامه روزانه خود وسواس شدیدی دارد باید بلافاصله بعد از گرفتن شیر یک دوش ده دقیقه ای بگیرد تا با شامپو بدن مخصوص و کرم مخصوص برای جوانی پوست خودش را بشوید و بوی عرق در بدنش نماند...صبحانه هایش معمولا یک شکل است بعد از حمام با مقداری خامه که باید طعم سیب باشد و یاتخم مرغ یا استیک مخصوص صبحانه میخورد و راس ساعت هفت صبحانه تمام میشود...حال نوبت میرسد به لباس هایش که اغلب به یک شکل کت و دامن با رنگ ها و مدل های رسمی که تفاوت چندانی نمیکردند اما حداقل بیست دست سِت کت و دامن یک شکل داشت...بعداز آن کفش براق و مشکی را ازبین تقریبا همان بیست دست که همه شبیه هم بودند به ترتیب برداشته و پس از وارسی ازینکه نکند خطی یا زدگی داشته باشد،به پا میکند...حال نوبت به ماسک صورت روزانه میرسد که معمولا داروخانه روز قبل برایش میفرستاد و هرروز با یه رایحه بود...ماسک را روی صورت میگذارد و روزنامه ای را که راس ساعت هفت به صندوق افتاده بود همراه با قهوه فرانسوی تلخ و بدون شکر هرروزه در حیاط خانه روی صندلی که زیر درخت سیب قرار دارد در هوای خنک صبح میخواند...و بدترین چیزی که میتواند برای ژانینا دراین زمان وجود داشته باشد روزهای بارندگی است که او حسابی ازینکه برنامه اش ناقص عملی میشود عصبی میشود...معمولا صفحه مورد علاقه اش سیاسی و اجتماعی است...او دلش به حال این مردم میسوزد و عامل تمام بدبختی های زندگی شان را فقط بی نظمی و نداشتن تسلط کامل بر احساسات میداند...

ساعت هفت و بیست دقیقه که میرسد صورتش را میشوید و بادقت خاصی آرایش صورتش را شروع میکند و بدترین حسی که درین حال به او دست میدهد هنگامی است که لک ها و چال های صورتش را میشمرد که هرروز بیشتر و بیشتر میرسد اما ژانینا خوب یادگرفته که به ترتیب جوری کرم هارا به صورت بزند که اثری از آنها نماند...

ساعت هفت و نیم که میشود گوشی همراه طبق هرروزه به صدا درمی اید و ژانینا مطابق هرروز کیف کاملا رسمی مشکی رنگ خودرا که هیچ لکی دران دیده نمیشود برداشته به راه می افتد و جلو درحیاط یا بهتر بگویم باغچه خانه درحالیکه به شخصی که هرروز برای آبیاری و تمیز کردن خانه و حرص باغچه می آید توصیه های همیشگی میکند که باید همه چیز تمیز باشد بدون هیچ لک و عیبی،سوار ماشین بزرگ  مشکی رنگ با شیشه های دودی که راننده ی مخصوصش دررا برایش باز میکند،میشود...ژانینا اعتقاد دارد راننده باید سر ساعت هفت و سی دقیقه آماده باشد و اگر تاخیری حتی یک دقیقه ایجاد شود ان راننده باید بدنبال شغل جدید باشد...

ژانینا رئیس هیات مدیره ی بزرگترین شرکت تولید مواد غذایی در المان است و هرروز راس ساعت هفت و پنجاه دقیقه یعنی پنج دقیقه زودتر از وقت کاری وارد شرکت میشود.زیرا او عقیده دارد تنها وقتی که مدیر ازهمه زودتر و منظم تر باشد میشود از کارمندان توقع نظم و سروقت بودن داشت...

ژانینا در بزرگترین اتاق طبقه چهلم شرکت یعنی آخرین طبقه که تقریبا نصف طبقه را گرفته و با راهرویی طولانی به سالن بزرگ مخصوص جلسات و از آنجا با همین سلسله روال به اتاق اصلی ریاست شرکت میرسد،بعنوان مدیر عامل شرکت یا رئیس هیات مدیره کار میکند...او اکنون بیست و سه سال است که دراین سمت قرار دارد و عنوان جوانترین مدیر در آلمان شناخته شده و به دلیل نظم کاری خاصی که دارد هیچ وقت کسی ازو ناراضی نبوده...

راس ساعت هشت که به میز کاری خود مینشیند زنگ مخصوص گوشه ی میز را به صدا درمی آورد تا برنامه روزانه را توسط مشاور مخصوص خود مرور کند...دختری تقریبا سی ساله که از هوش سرشاری بهر میبرد و ژانینا را الگوی تمام عیار خود درنظر گرفته بود باقدم هایی محکم وارد سالن شده و روی تخته مخصوص بیرنگی که دراتاق وجود دارد برنامه روزانه را که از قبل هماهنک شده بود،نشان میدهد...درین برنامه حتی کوچک ترین کارها مثل ساعت مخصوص قهوه و آب میوه و غذا و نظارت برکار کارمندان،که با دقت خاصی هرروز انجام میداد،گرفته تا ساعت جلسات و تخمین که نمیشود گفت ساعت دقیق اتمام انها و همچنین جلسات دکتر که به صورت روزانه توسط دکتر مخصوص عمومی و دکتر متخصص پوست و تغذیه و...(به جز روانکاو که به عقیده ژانینا فقط مشتی شیادند،زیرا هرکس میتواند با تسلط بر قوه احساس خود زندگی آرام و بدون دغدغه ای داشته باشد)صورت میگرفت جا گرفته بود...

برنامه کاری ژانینا بسیار طولانی و برخلاف کار روزانه عادی که نهایت ده ساعت بود،به دوازده ساعت میرسید و راس ساعت هشت از شرکت بیرون آمده سوار ماشین مخصوص میشد...ساعت هشت و نیم که به خانه میرسید  اولین کار پس از تعویض لباس ها که معمولا دور انداخته میشدند!،همان دوش ده دقیقه ای بود که راس ساعت نه تمام میشد و بلا فاصله غذایی که به صورت روزانه توسط دکتر مخصوصش ترتیب داده شده بود می آوردند و معمولا تا نه و سی دقیقه به طول می انجامید و بعد از آن مثل همیشه ایمیل ها و پیام های صفحات مجازی خودرا چک میکرد تا راس ساعت ده که به اتاق خواب میرفت تا پس از نوشیدن قهوه و خواندن کتاب،طبق برنامه آرام بخوابد...

اما امشب سی و یک ژانویه بود...هنگامی که طبق معمول ساعت ده خواست لبتاب را خاموش کند،صدایی شنید...تقویم کامپیوتر اینبار از ژانینا قوی تر برنامه ریزی کرده بود...وقتی متوجه شد که امروز تولدش بوده و حتی یک نفر حتی خودش هم متوجه آن نشده،ناخودآگاه لبتاب را همانطور روشن رها کرد و به اتاق کوچکی که در طبقه دوم،آخر راهرو بود و چندسالی میشد به آنجا نرفته،رفت همانطور که گرد و خاک و تار عنکبوت هارا کنار میزد به میزی قدیمی که از اوایل دوره جوانی ان زمان که دختری بیست ساله بود و بتازگی به مونیخ امده بود رسید،کشوی میز را به سختی درحالیکه صدایی زمخت از آن می امد،باز کرد و گرد هارا کنار زد،آری دفتر خاطراتش بود...همان دفتری که قبل ازینکه وارد شرکت شود و تصمیم به زندگی جدیدی بگیرد،پر میکرد...

دفتر را برداشت و به طبقه پایین برگشت و درحالیکه خودش هم متوجه نمیشد کاملا برخلاف برنامه روزانه اش عمل میکرد روی مبل نشست و شروع به خواندن دفتر کرد...دفترخاطراتش از سالهای نوجوانی بود...ان زمان که دختری شانزده ساله بود و تا زمانی که به شرکت امده بود...و بعد از ان خالی بود...گویی ان بیست و هفت سال را زندگی نکرده بود...لحظه ای احساس خالی بودن کرد،احساس پوچی به اطرافش نگاهی انداخت همه چیز مرتب و منظم بود همه چیز طبق اصول عقلی و با دلایل منطقی به جای خود بود و سکوتی عجیب کل خانه را دربرگرفته بود...سکوتی همراه با تاریکی...برای اولین بار بود که بعد از بیست و هفت سال احساسش بر منطق غلبه کرده بود و به عمق سیاهی میرسید...دفتر را برداشت و به حیاط رفت و روی صندلی مخصوصش کنار درخت سیب،زیر نور مهتاب نشست...خیلی وقت بود که به مهتاب نگاه نکرده بود...دلش پرواز میخواست...پرواز و به مهتاب رسیدن...

 

صبح روز بعد راس ساعت هفت صبح در اخبار رسمی آلمان اعلام شد که مدیر عامل بزرگ ترین شرکت مواد غذایی آلمان بعد از بیست وهفت سال ریاست،که بعنوان بهترین مدیر شناخته شده بود،در سن پنجاه سالگی در حیاط خانه اش به دلیل خودکشی...

 

4july2016

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۰۲:۲۱
daniel dlsm

صدای وحشتناکی بود و بعد از آن...هیچ چیز یادش نمی آمد!آرام آرام پلک های کوچک و پر از گرد و غبارش را باز کرد نمیدانست کجاست همه جا تاریک بود همانطور که دوپای کوچکش را از زانو تاکرده و در خود مچاله شده بود به این طرف و آنطرف میرفت اما هر بار تقلایی بیهوده بود و به بن بست میخورد...

ناگهان احساس کرد...احساس کرد این دستان ژاکلین است...همان دستان پینه بسته و زمختی که نشانی از زنانگی نداشت اما برای فلیپ این بهترین هدیه بود از زمانی که بخاطر داشت پشت دوش ژاکلین بود و شبها صورت نرم و سفید و گاهی از سرما سرخ خود را ری دستان سفت ژاکلین میگذاشت و به خواب میرفت...

_خواهر؟تویی؟توهم اینجایی؟

_فلیپ عزیزم نگران نباش من پیش توام...آره خودمم...

فلیپ بازهم خودرا روی دستان زمخت وسفت ژاکلین گذاشت اما اینبار احساسی دیگر داشت دست ژاکلین مثل همیشه سفت و سخت نبود مثل همیشه تاول زده نبود اینبار احساس میکرد دست ژاکلین همانطور که همیشه میخواست مثل پر نرم بود...

_خواهر؟به من قول میدی که همیشه بامن باشی؟

_آره فلیپم آره همیشه پیش خودمی...

_خواهر؟مادر رو یادته؟ازش برام بگو؟اون چه شکلی بود؟اون دستاش نرم بود؟من شبیه اونم یانه؟

_آره فلیپم مادر مثل خودت بود مثل خودت با صورتی سفید قد کشیده و لباس های زیبا...

_مادر زن ثروتمندی بود درسته؟مادر مجبور نبود همش کار کنه درسته؟

_آره همینطوره

_مادرهم مثل خانوم کرت همیشه لباس های زیبا داشت؟مثل خانوم کرت همیشه بهترین غذاهارو میخورد؟

_آره عزیزم مثل خانوم کرت

_خواهر تو پدر رو یادته؟

_آره یادمه

_پدر سرباز بود؟

_آره پدر سرباز بود و یک شب از جبهه گردنبندشو اوردن و...

_همون گردنبند که همیشه با پدربزرگ بود؟

_اره...

_خواهر؟من گرسنمه...

_فلیپ.دستاتو بده به من چشماتو ببند بیا تاباهم پرواز کنیم؟

_کجا؟میشه پرواز کنیم همونجایی که مادروپدرو پدربزرگ هستن؟

_آره فلیپم

_میشه بریم جایی که میز پراز غذا داشته باشه؟

_آره فلیپم

_میشه بریم جایی که دیگه صداهایی وحشتناک نیاد؟جایی که جنگ نباشه؟

_اره فلیپم...حالا چشماتو ببند...

یک هفته بعد که سربازان بعد از نبرد طولانی بادشمن درحال تجسس بودند به خانه خانوم کرت رسیدند ودرآنجا جسد دخترجوانی هجده نوزده ساله با موهای درهم و صورت لک داری که به زنی چهل ساله میزد با چین های خاک گرفته و لبخندی که انعکاس آفتاب به آسمان بود به نقطه ای که کبوترها درحال پرواز بودند...

درگوشه ی خانه دفتر خاطراتی خاک گرفته بود که تنها یک صفحه ازان مانده بود...نوشته شده بود:دیشب مادلین درحالیکه داشت پله های خانه را طی میکشید لحظه ای به زمین افتاد وتا اخرین پله رفت...دران شب هیچ کس نمیتوانست دکتر خبر کند...بالاخره بچه زنده ماند همانطور که مادلین گفته بود نام پسرم را گذاشتم...فلیپ...

همه وسایل قیمتی را که برداشتن چشمشان به میز غذاخوری کوچکی در آشپزخانه افتاد میزسالم بود به طمع اینکه چیزی پیدا کنند میز را کنار زدند...جسد پسر بچه ای سه ساله بود که تنها زیر میز به خودش پیچیده و از گرسنگی ...

 

براساس واقعیت نیست بر اساس حقیقت است...پیامد جنگ حقیقت است...

 

 

2ژوئیه2016

دانیال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۵ ، ۲۳:۳۸
daniel dlsm

دوباره یک صدای عجیب

شاید فقط توهم باشد شاید هم نه!صدای زیباییست صدای نازک و دلربا صدایی که وقتی درگوش میپیچد احساس رهایی میکنم احساسی که تا بحال نداشتم شاید هم داشتم اما خیلی وقت است که فراموشش کردم...

درتاریکی شب که در کوچه ها آرام و رو به آسمان راه میروم آن زمان که اوج سکوت است و مهتاب هم میخوابد صدایی میشونم سایه ای را حس میکنم که در گوشم زمزمه میکند سایه ای که گویی چندان بد هم نباشد

صدای دلربایی دارد نزدیک صبح است و آن صدا می آید و نسیم خنکی که شاید آمده تا موسیقی باشد برای زمزمه های پیچیده و مات یک سایه...

هنگام خواب که میشود آرام حظور تنش را احساس میکنم حظور تنش را که به آغوش دعوتم میکند به آغوش یک سایه به آغوش یک تنهایی که در میان حجم کرخت زمان جای خودرا پیدا کرده و دعوت میکند شاید به بوسه ای داغ شاید...

یک صدای نامفهوم یک صدای نامفههوم زیبا میبردم به دشت ها میبردم به رویاها به زیباها شاید هم به سکوت و شایدهم به تنهایی...یک دالان است یک دالان است توهمی زیبا که د رتنهایی نصیبت درمی نوردت مرز های وجود و عدمت را!

صدای عجیبی است هرآن از سایه ای به سایه ای دیگر تیمار شده است و ذهنم را میتراشد تا سایه شود...آواز سر میدهم و به جنگ خون آلود خورشید و مهتاب مینشینم و سایه است که میمیرد و شاید هم رها میشود تاصدایی زمزمه کند...

تصویری از نبودن میبینم و صدایی از نبودن و نوشته از نیستی میخوانم و در این مسیر خالی ساکت میایستم...زمان را درنوردیدم و به راکدی ساکت رسیدم شاید هم اینجا دفتر شعری سوررئال باشد...

 

بازهم صدای نامفهوم اما اینبار نمیترسم فقط ساکت می ایستم و می ایستم و احساس آرامش دارم احساس صدایی نامفهوم درکی فراتراز آنچه هست و نیست فراتراز آنچه میدانم و نمیدانم و در حرکت است و می ایستد...

صدایی که رسوخ میکند و به یک ایست همیشگی میرسد و به این رکود همیشگی پایان و میدهد وسایه آرام آرام از دل شب بیرون میآید صدا میشوم و سایه میشوم و به جدال زیبای خورشید مینگرم وشاید هم زیر چراغ هایی که عشق گناه میکند مست میشوم وصدا

صدایی که هوز نا مفهوم است هنوز نامفهوم است صدایی که من است یک من حقیقی یک من سایه...صدایی نامفهومم صدایی نازک و آرام آنجا که از درک دور است آنجا که نیست انجا که توهم است و یک توهم پایان این قصه یک توهم است یک توهم سیاه ورخوتناک یک توهم که صدای نازک و دلربا میشود و نامفهوم است...

 

2july2016

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۰
daniel dlsm

دردم به موج گویم،از درد موج بنالد

ابرم که با خبرشد،ترسید تا ببارد

از شرم چشم هایم،باران دگر نیامد

موجا بایست.اما!موجم وفا ندارد


دانیال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۲:۳۳
daniel dlsm